زح
نویسه گردانی:
ZḤ
زح . [ زَح ح ] (ع مص ) دور کردن کسی یاچیزی را از جای آن . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). دور کردن کسی را از جای وی . (آنندراج ). دور کردن . (تاج المصادر) (مصادر زوزنی ). || راندن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زود کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کشیدن چیزی بشتاب . (از مصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۲ ثانیه
زه آباد. [ زِه ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان طارم است که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 246 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ...
زه کرده . [ زِه ْ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کمان چله شده . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
سخت زه . [ س َ زِه ْ ] (ص مرکب ) سخت کمان . (آنندراج ) (غیاث ).
زه کمان . [ زِ هَِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شِرْع . (دهار). شِرْعة. قُنْب . قِناب . (منتهی الارب ). وتر. روده ٔ تابیده که بر کمان بندند و ب...
زه مکان . [ زِه ْ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اسفندقه است که در بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای...
زه گرفته . [ زِه ْ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آبستن شده . بارگرفته (زن یا جانور ماده ). || زمینی که شایستگی کشت و زرع را پیدا کرده . (ف...
زه کشیدن . [ زِه ْ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن زه کمان را. (فرهنگ فارسی معین ). کشیدن زه کمان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || سخت شدن...
زه کردن . [ زِه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بچه کردن . زادن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برجهاء... سرطان و عقرب و حوت و نیمه ٔ پسین از جدی و زه ...
زه بردن . [ زِه ْ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازه ٔ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان ب...
زه و زاد. [ زِ هَُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) این لغت از توابع است بمعنی زن و فرزند و اهل و عیال و نسل . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). ...