زین . [ زَ ] (ع مص ) آراستن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (دهار) (غیاث ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || (اِمص ) آرایش و خوبی . ضد شین . ج ، ازیان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آرایش و خوبی و زیب . (غیاث ): هم یفخرون بالزین و الزخارف . (از اقرب الموارد)
: ای میر، فخر ملکت و شاه اجل توئی
زین زمان توئی و چراغ دول توئی .
منوچهری .
خدایگانا آنی که ملک و عدل وسخا
ز رای و طبع و کفت زین و زیب و فر دارد.
مسعودسعد.
آن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرةالعین .
نظامی .
فرق بسیار است بین النفختین
این همه زین است و باقی جمله شین .
مولوی .
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش ؟
مولوی .
ای محافل را به دیدار تو زین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین .
سعدی .
|| (اِ) درختی که از چوب آن نیزه سازند. (از اقرب الموارد).