ژنده . [ ژَ
/ ژِ دَ
/ دِ ] (ص ، اِ)
۞ پاره . پاره پاره . ژند. کهنه . لته . دلق . رُکو. خرقه . جامه ٔ دریده وکهن گشته . مندرس . جامه ٔ پاره پاره . کهن . (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی ). خَلَق . خَلَق شده . فرسوده . مستعمل . پینه دار. دریده و کهن گشته و خَلَق باشد و آن جامه ای باشد که قلندران پوشند از لباس نکنده
۞ کرده . (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). خُلقان . پاره های جامه ٔ کهنه که از راه چینند و آن شخص را نیز ژنده چین و کهنه چین گویند. (فرهنگ رشیدی )
: این سَلَب من بین در ماه دی
ژنده چو تشلیخ در کیسیان .
۞ ابوالعباس (از صحاح الفرس ).
چو گل گرچه او ژنده پیراهن است
ولی بوی او از دگر گلشن است .
منجیک (از شعوری ).
تا پای نهند بر سر حرّان
۞ با کون فراخ گنده و ژنده .
عسجدی .
۞ گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چون خود اندر سَلَب ژنده ٔ خلقانی .
ناصرخسرو.
مردمان بر تو بخندند ای برادر بی گمان
چون پلاس و ژنده را سازی به دیبا آستر.
ناصرخسرو.
دید وقتی یکی پراکنده
زنده ای زیر جامه ٔ ژنده .
سنائی .
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی .
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده .
سوزنی .
جز به نظم سخن کجا یابی
آگهی از درست و ژنده ٔ من .
سوزنی (از جهانگیری ).
آسمان را بجای دلق کبود
ژنده ای تازه تر ندوخته اند.
خاقانی .
یا دلم ده باز تا چند از بلا
یا نه یاری ژنده کفشی ده مرا.
عطار (از رشیدی ).
نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ٔ ژنده ٔ خود پاره میدوخت ، سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید که ملکی چنان از دست بدادی چه یافتی ؟ اشاره کرد به دریا که سوزنم بازدهید. هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرّین به دهان گرفته . (تذکرةالاولیاء).
چونکه بازش کرد آن که میگریخت
صدهزارش ژنده اندر ره بریخت .
مولوی .
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ٔ خویش درپیچیده بود.
مولوی .
زان عمامه ٔ زفت نابایست او
ماند یک گز ژنده اندر دست او.
مولوی .
ظاهر درویشی جامه ٔ ژنده است و موی سترده . (گلستان ).
مزن طعنه ای خواجه بر ژنده ام
که من هم خدا را یکی بنده ام .
سعدی (بوستان ).
نه سلطان خریدار هر بنده ای ست
نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست .
سعدی (بوستان ).
-
ژنده شدن ؛ پاره و کهنه و مندرس گشتن .
-
ژنده کردن ؛ محکم کاری نکردن . بد کار کردن : سفسف العمل ؛ بد کرد کار را و محکم نکرد آن را (لم یحکمه ) و ژنده کردش . (زمخشری ).
-
امثال :
ژنده باش گنده مباش . رجوع به کتاب امثال و حکم دهخدا شود.
|| (ص ) کلمه ٔ ژنده در بیت ذیل معلوم نیست در چه معنی استعمال شده است ، شاید: پیر
: ۞سر ژنده ٔ زال چون برف گشت
ز خون یلان خاک شنگرف گشت .
فردوسی .
|| مُتکبر. || زنده . عظیم . بزرگ . (برهان ). شگرف . مهیب . (برهان ). مُنکر. کلان . ضخم . رجوع به قندفیل و گنده پیر شود.این کلمه در معنی اخیر غالباً در صفت پیل آمده است و گاه در صفت برخی از درندگان مانند گرگ و شیر
: از سهم و از سیاست نادرگزار تو
بر گرگ ژنده
۞ پوست بدرّد سگ شبان .
سوزنی .
و نیز رجوع به ژنده پیل شود.