سپند. [ س ِ پ َ ] (اِ) مخفف اسپند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تخمی باشد که بجهت چشم زخم سوزند. (برهان ). سپند که اسپند گویند و دفع چشم بد را سوزند. (آنندراج ). تخمی است که دفع نظر به سوختن آن مفید است . (غیاث ). دانه ٔ سوختنی . (شرفنامه ). حرمل . (بحر الجواهر). و سوختن آن توأم با انفجارهای کوچکی است که در ادب منظوم ما به رقص سپند تشبیه شده است
: چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن کهتر.
فرخی .
هرکه در دل چون سپندان دانه ٔ کین تو داشت
زآن سپندان دانه ٔ خود دیدبر آتش سپند.
سوزنی .
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی .
خاقانی .
بر سرآتش غمت چو سپند
با خروش و گداز می غلطم .
خاقانی .
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندش سوختند و درگذشتند.
نظامی .
چنان درمیرمید از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن .
نظامی .
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچکس را این کار برنیاید.
عطار.
یاچهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی .
سعدی (ترجیعات ).
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند درد دل مستمند.
سعدی (گلستان ).
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم .
صائب .
جان را سپند ساز و بر آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بیقرار شو.
حزین .
|| (اِ مرکب ) مخفف سه پند. (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). سه نصیحت . (برهان ). سه اندرز. (شرفنامه ).