سرگران . [ س َ گ ِ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی که در قهر و غضب بوده و خشمناک باشد. (برهان ) (آنندراج ). خشمناک . (غیاث )
: زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین
زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری .
خاقانی .
او سرگران با گردنان من در پیش برسرزنان
دلها دوان دندان کنان دامن بدندان دیده ام .
خاقانی .
خاقانیا ز دل سبکی سرگران مباش
کو هرکه زاده ٔ سخن تست خصم تست .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 830).
هرکه ترا بنده وار سر ننهد چون فلک
دان که حقیقت شده ست بخت بر او سرگران .
؟ (از راحةالصدور راوندی ).
جفا مکن که بزرگان به خرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست .
سعدی .
|| متکبر. (برهان ) (شرفنامه ) (غیاث ). || مخمور و بیدماغ . (آنندراج ). خمارزده . مست . (غیاث )
: دماغ نیوشنده را سرگران
ز نوش می و رود رامشگران .
نظامی .
یکی سرگران وآن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را بدست .
سعدی .
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب .
سعدی .
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب وسرمست از شرابت دیدمی .
سعدی .
هرکه چون نرگس شد ازجام خلافت سرگران
لاله وار اول قدح دادش فلک از درد دن .
سلمان ساوجی .
|| درد سر و ملالت . (برهان ). سرگرانی . || ملول . (غیاث ).