سفال . [ س ُ
/ س ِ ] (اِ) گیلکی «سوفال »
۞ . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). معروف است که ریزه ٔکوزه سبوی شکسته باشد. (برهان ). آوند گلی و خزف . (غیاث ). اسم فارسی خزف است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). گل پخته . (الفاظ الادویه )
: و بام خانه هاشان [ خانه های طبرستان ] همه سفال سرخ است . (حدود العالم ).
آن بانگ چزد بشنو در باغ نیمروز
همچون سفال نو که بآبش فرو برند.
کسایی .
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی .
ناصرخسرو.
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
ناصرخسرو.
همه بر زمین بصحرا شده و با سنگ و سفال برابر شده . (قصص الانبیاء).
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی .
سیدحسن غزنوی (دیوان ص 188).
در سفال غم نگر زر آب می
آش اندر ضیمران آمیخته .
خاقانی .
ریحان بسفال اندر بسیار تو دانی
آن جام سفالی کو وآن راوق ریحانی .
خاقانی .
سفال رابه تپانچه زدن به بانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست .
رشیدی سمرقندی .
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند.
نظامی .
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم .
نظامی (لیلی و مجنون ص 5).
چنان بلطف همی پرورد که مروارید
دگر بقهر چنان خرد میکند که سفال .
سعدی .
سفال از طاس زر کم نیست در کار
ولی گاه گرو گردد پدیدار.
امیرخسرو دهلوی .
|| پوست گردکان و پسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آن را نیز گویند. (برهان )
۞ (الفاظ الادویه ). پوست پسته و بادام . (رشیدی )
: آنجا که پتک باید خایسک بیهده است
گوز است خواجه ٔ سنگین مغز آهنین سفال .
منجیک .
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر، چو مغز پسته ،سفال .
منجیک .
تو سغز مغز و میوه ٔ خوشبو همی خوری
ویشان سفال بی مزه و برگ میچرند.
ناصرخسرو.
بگیرند پوست گوزتر که بر ظاهر سفال او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بروز جنگ بیک میل چشم دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو پسته ، سفال .
ازرقی .