سفر کردن . [ س َ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از مقر خود بمحل دیگر رفتن . مسافرت کردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )
: نوروز ازاین وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری .
گفتم او را بگوی چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم .
ناصرخسرو.
بشر حافی گفت : ای قرایان سفر کنید تا پاک شوید که آب یک جای ماند بگردد. (کیمیای سعادت ).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت .
سعدی .
چو ماکیان بدر خانه چند بینی جور
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار.
سعدی .
|| خالی کردن . (برهان ). تمام کردن . (برهان ).