(سَ قَ فُ) همان سقطفروش است. می رفت پشت تیغه و می شد سقط فروش. کبریت و زردچوبه و صابون و قند را هربار همراه خود می برد... (گلستان، ابراهیم، از روزگار ...
نک. بچه انداختن، مرده زائی.
بچه سقط کردن . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ س ِک َ دَ ] (مص مرکب ) بچه انداختن . بچه افکندن . طفل نوزاد و نورس را خارج از قاعده ٔ معهود ب...
سقت . [ س َ ](ع مص ) بی برکت شدن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سقت . [ س َ ق ِ ] (ع ص ) بی برکت . (از آنندراج ) (منتهی الارب ).
ثقت . [ ث ِ ق َ ] (ع اِمص ) اطمینان . || خاطر جمعی : هر سخن که از سر نصیحت ... رود... به راداء آن دلیری نتوان کرد مگر به عقل ... شنونده ث...
ثقت . [ ث ِ ق َ ] (ع مص ) استوار داشتن . || اعتماد کردن . || درست شدن .