سلطان . [ س ُ ](ع اِ) ملک . (منتهی الارب ). والی . (آنندراج ) (غیاث ).پادشاه . والی . (ناظم الاطباء). فرمان ده . (مهذب الاسماء)
: بیکث ، قصبه ٔ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است . (حدود العالم ). قرطبه ، قصبه ٔ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست . (حدود العالم ). و [ مردم روس ] ده ویک همه ٔ غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم ). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم . (تاریخ بیهقی ). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی ). اصحاب سلطان ... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه ). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان . (کلیله و دمنه ). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص
408).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان .
انوری .
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن .
خاقانی .
سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش .
خاقانی .
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم .
خاقانی .
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم .
خاقانی .
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ .
سعدی .
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم .
سعدی .
|| خلیفه ٔ زمان . (خاندان نوبختی ص
68)
: خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان .
عنصری .
- سلطان شرع
: سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم .
خاقانی .
خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامه ٔ سلطان شرع گیر.
خاقانی .
|| حجت . (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). حجت روشن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص
59)
: بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص
164). || قدرت .(آنندراج ) (غیاث ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ؛ شدت و قوت هرچیزی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). قدرت ملک . (منتهی الارب )
: برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.
منوچهری .
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز سلطان را بسلطان .
ناصرخسرو.
ترا بر دگر زندگان زمینی
چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان .
ناصرخسرو.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد.
خاقانی .
|| قهرمان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
سلطان الدم ؛ جوشش و هیجان خون . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
|| (اصطلاح نظام ) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه ). در عهد پهلوی این عنوان بدل به «سروان » شد. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). || لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است . و کان ابنه [ ابن سبکتکین ] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله . (ابن اثیر در وقایع سنه ٔ
187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [ محمود سلطان است ] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص ).
-
سلطان شهید ؛ سلطان مسعود
: رجوع به سلطان شهید شود.
-
سلطان ماضی ؛ منظور سلطان محمود
: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
350).