اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سواد

نویسه گردانی: SWʼD
سواد. [ س ُ ] (ع اِ) بیماریی است مر انسان را. || بیماریی است که گوسفندان را عارض شود. || زردی رنگ . || سبزی ناخن و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
سواد. [ س َ ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کالبد تن . (مهذب الاسماء) (السامی ). || کره ٔ زمین . زمین خاکی : سودای این سواد مکن ب...
سواد. [ س َ ] (ع مص ) خوردن آب که بر روی آن سواد بود. (منتهی الارب ).
سواد. [ س َ ] (ع اِ) آواز. (منتهی الارب ). بانگ . آواز. صدا. صوت . (ناظم الاطباء).
سواد. [ س َ ](اِخ ) نام دو موضع است : یکی در نزدیکی بلقاء بمناسبت سیاهی سنگهایش چنین نام را به وی داده اند و دیگری عبارت از روستاهای عراق...
دانش نوشتن و خواندن. دانش
بی سواد. [ س َ ] (ص مرکب ) (از: بی + سواد) آنکه خط خواندن نتواند. (ناظم الاطباء). که خواندن و نوشتن نداند. (یادداشت مؤلف ). ناخوانا. نانویسا....
سواد حبش . [ س َ دِ ح َ ب َ ] (اِ مرکب ) کنایه از زگال بسیار. (آنندراج ).
خط و سواد. [ خ َ ط طُ س َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نوشتن و خواندن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خوش خط و سواد ؛ آنکه نوشتن و خواندن نیکو داند.
روشن سواد. [ رَ / رُو ش َ س َ ] (ص مرکب ) باوقوف و دانای در خواندن خط. (ناظم الاطباء). || صاحب آنندراج کلمه را بمعنی آنکه برخواندن و مطال...
اهل سواد. [ اَ ل ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روستائیها.بادیه نشینان . و رجوع به المعرب جوالیقی ص 335 شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.