اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شاه

نویسه گردانی: ŠAH
شاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکمران یک مملکت که نامهای دیگرش : ملک و سلطان و پادشاه است . این لفظ در پهلوی هم شاه بوده و ریشه اش در سنسکریت «شاس » بمعنی حکومت کردن است و در اوستا «ساستر» بوده از همان ریشه ، و «تر» در اوستا و سنسکریت ملحق به لفظ شده است و معنی فاعل در ماده ٔ آن لفظ احداث میکند پس معنی ساستر حکم راننده است . در اوستا لفظ خشتره هم برای شاه است که از ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است به معنی کسی که از نژاد کشتری هندوست و پادشاه هم از این فرقه میشده و کشتری نام یکی از نژادهای چهارگانه ٔ هندو بوده که کارهای لشکری و سلطنت مخصوص او بوده است و چون همیشه پادشاه از این نژاده بوده در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره مبدل کشتره مجازاً بمعنی پادشاه استعمال شده و معنی کشتره محافظت کننده ٔ از خرابی است چه کشه بمعنی خرابی و «تر» از «تری » بمعنی محافظت کردن است چه پادشاه محافظ ملک از خرابی بوده است . در فارسی هخامنشی خشتره بمعنی سلطنت و خشی تهیی بمعنی پادشاه از همان ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است و سترپ هم که یونانیها بمعنی حاکم در تاریخ ایران استعمال کردند محرف «خشتریا» فارسی هخامنشی است بمعنی حاکم و از همان ریشه است . (از فرهنگ نظام ) ۞ :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بَر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.

ابوشکور.


چو بیند ترا کی کند کار بد
خود ازشاه ایران بدی کی سزد.

فردوسی .


بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.

فردوسی .


چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه .

فردوسی .


اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.

فردوسی .


جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .

عنصری .


گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.

عنصری .


چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.

عنصری .


شاه چو دل برکَنَد ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا به بند گریبان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


شاه چو بر خز و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نمایدخفتان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


خسرو ایران میر عرب و شاه عجم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


هر آن شاه کو خوار دارد شهی
شود زود ازو تخت شاهی تهی .

اسدی .


گنه کار چون بد ببیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه .

اسدی .


تو شاهی وانچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی .

(ویس و رامین ).


شاه دینارفشان باید و بدخواه شکن .

قطران .


شاه را کافتاب میغ بود
حرز و تعویذ رمح و تیغ بود.

سنایی .


شاه بددل همیشه خوار بود.

سنایی .


شاه را از رعیت است اسباب
عین دریا ز جوی یابدآب .

سنایی .


شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت .

سنایی .


بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه داه و چه شاه .

انوری .


شاه جهان مهدی ظفر یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر گرگ ستم ران پرورد.

خاقانی .


یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن .

خاقانی .


شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق گیرد بر غضب .

مولوی .


شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل بصیر.

مولوی .


پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه .

مولوی .


گفت شاه از هر کسی یک سر برید
من از او هر لحظه قربانم جدید.

مولوی .


شاه خفته ست فتنه ٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.

اوحدی .


شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.

اوحدی .


شاه باید که گیرد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش .

اوحدی .


فصل خامس صفت شاه همه عرضه کنم
که ببندی کمرخدمت او عاشق وار.

بسحاق اطعمه .


در دو نوع حکومت مطلقه و مشروطه شاه وجود دارد. نمونه ٔ شاه در حکومت مطلقه ، حکومت سلسله های ایران از قبیل قاجاریه و غیره است و نمودار حکومت مشروطه ٔ سلطنتی حکومت تعدادی از کشورهای جهان است . شاه در تمام ادوار تاریخ ایران قدیم تا پایان دوره ٔ قاجاریه مستبد بوده است و بطوری که از تواریخ به دست می آید شاه در دوره ٔ هخامنشی مالک الرقاب و منبعمقررات و مصدر اوامر و نواهی و بخشنده ٔ امتیازات و افتخارات و داور نهائی در دادن پاداشها و کیفرها و فرمانده ٔ کل قوای بری و بحری و رئیس کل تشکیلات کشوری و لشکری و رئیس مذهب و نماینده ٔ اهورمزد بوده است و سلطنت را موهبت الهی می شمردند. حکومت شاه مطلقه و غیرمحدود بود تا اندازه ای در دوره ٔ اشکانی و بالخصوص در دوران ساسانی تقریباً وضع بهمین منوال بود و شاه حکومت مستبد و مطلقه را در دست داشت ولی بعد از اسلام تشکیلات سلطنتی که وضع مستقلی برای خود داشت بهم ریخت و حکام ایران تحت نفوذ خلفای اسلامی درآمدند، گرچه عنوان «شاه » یا سلطان به ایشان داده میشد ولی هرگز آن استقلال بمعنی حقیقی را نداشتند، تا آنکه رفته رفته نفوذ خلفای اسلامی از میان رفت و مجدداً «شاه » بعنوان مستقل و حکومت مستبد بوجود آمد. و همگی همان حکومت مطلقه و مستبده را داشتند. و شاه فعال مایشاء بود تاآنکه در اواخر دوره ٔ سلطنت مظفرالدین شاه قاجار ایران دارای حکومت سلطنتی مشروطه گردید و چون سلسله ٔ قاجاریه از میان برداشته شد، و خاندان پهلوی با در دست گرفتن سلطنت مشروطه زمام امور را بدست گرفتند. طبق قانون اساسی ایران حکومت ایران سلطنت مشروطه شد. || کلمه ای است فارسی بمعنی آقا و ملک و از القاب شاهان ایرانی و کسانی که خود را به ایشان تشبیه میکردند از قبیل طبقه ٔ اول و مرزبانان و شهرداران دوره ٔ ساسانی و لقب شاهزادگانی که قبل از جلوس بر تخت شاهی حکومت ایالتی را بعهده داشته اند و یا لقب شاهان کوچکی که خود را در پناه شاهنشاهان ایران می کشیدند و شاهنشاه ، در عوض شاهی را در دودمان آنها موروثی میکرد و این لقب گاه با کلمه ٔ دیگر ترکیب میشد از قبیل : شاه ارض ، شاه جهان ، شاه دیار بکر، کرمانشاه ، گیلانشاه ، شاه آتی ، سکانشاه ، میشانشاه و امثال آن . رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 121، 122، 359 و النقود العربیة ص 135 و الالقاب الاسلامیة ص 352 شود. || لقب مانندی حکام و امراء مستقل نواحی را چنانکه شاه سند و نظیر: رام طراز. قیصر روم . فغفور چین . خان ترکستان . عزیز مصر. خدیو مصر. رای هند. شاه غرجستان .نجاشی حبشه . تبع یمن و غیره . (یادداشت مؤلف ). || بمجاز بر غیر شاه و سلطان اطلاق شود چنانکه امیر و سپهسالار را شاه گویند و مراد تشبیه او در عظمت و بزرگی به شاه باشد؛ فردوسی در تأسف بر حامی خودابومنصور محمدبن عبدالرزاق که از قبل سامانیان سپهسالار خراسان بوده و شاه بمعنی امروزی نبوده است ، فرماید :
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم
باز فرماید :
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کئی برز و بالای شاه .

فردوسی .


ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.

فردوسی .


|| اصل و خداوند بود. چون پادشاه نسبت به سایر مردمان اصل و خداوند بوند ایشان را شاه خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی اصل و خداوند باشد و چون پادشاهان نسبت بمردمان اصل و خداوند باشند ایشان را شاه خوانند. (برهان قاطع). اصل و خداوند و مهتر و بزرگ نسبت برعیت اصل و خداوند و بزرگتر است . (از فرهنگ رشیدی ). اصل و خداوند و چون ملوک و سلاطین اصل و خداوند رعایااند ایشان را شاه خوانند. (بهار عجم ). بمعنی اصل و خداوند و بزرگتر ملک نسبت برعیت . (آنندراج ). اصل . (از ناظم الاطباء). || بزرگ و بزرگوار و پاک نژاد واصیل و شریف از هر طبقه . (ناظم الاطباء). || بر هر چیز بزرگ اطلاق کنند. (آنندراج ). بمجاز بر شیئی بزرگ اطلاق شود. (از بهار عجم ). بزرگ و آشکارا و از اینجاست که جهاندار و جهانبان پادشاه را گویند. (مؤید الفضلاء). || بر هر چیزی که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت یا معنی از امثال ممتاز باشد اطلاق کنند، شاه سوار و شاهراه و شاه توت و امثال آن . (فرهنگ جهانگیری ). هر چیز که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت و معنی از امثال خود ممتاز باشد همچو: شاهبازو شاه راه و شاهکار و شاه کاسه و شاه توت و شاه بلوت و شاه تره و شاه سوار و شاه باز و شاهرود و شاه تیر و شاه انجیر و شاه آلو و امثال آن . (برهان قاطع). مردم جنگل گاه در اول نام گونه ای از گیاه کلمه شاه آرند برای نمودن بهتری و فضل آن گونه : شاه بلوط، شاه توت ، شاه بید.شاه میوه و شاهدانه نیز از آن قبیل است و دیگر طبقات مردم نیز برای نمودن همین معنی این کلمه را آرند: شاهکار. شاه آب . شاه تیر. شاهراه . شاه زنان . شاه مردان . شاهانشاه . (از یادداشت مؤلف ). مجازاً هر چیز عمده ٔ جنس خود را مصدر به لفظ شاه میکند مثل : شاه سوار. شاه تره و غیر آنها. (از فرهنگ نظام ). و اینک مثالهای دیگر آن بصورت ترکیب اضافی یا با فک اضافه : شاه امرود، شاه گلابی ، یک نوع گلابیی در خراسان که بعضی آن را ارمود نیز گویند. (دزی ج 1 ص 717). فی بلادنا نوع [ من الکمثری ] یقال له : شاه امرود. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 202). شاه انجم . شاه انجیر. شاه اولیا. شاه باز. شاه بچه . شاه برج . شاه بزرگ . شاه بلوط. شاه بلوطی .شاه بوف . شاه بوی . شاه بیت . شاه پر. شاه پسر. شاه پیغمبران . شاه توت . شاه تیر. شاه جوی . شاه ددان . شاه دارو. شاه درخت . شاه دیوار. شاه راه . شاه رش . شاه رود. شاه زنبوران . شاه کار. شاه گوهر. شاه گویندگان . شاه نای : یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهاء ناگدازنده است . (نوروزنامه ). وی [ اسب ] شاه همه ٔ چهارپایان چرنده است . (نوروزنامه ). و مردم از او [ از شراب ] سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه ٔ شرابهاست . (نوروزنامه ). و رجوع به هر یک از ترکیبات فوق در ردیف خود شود. || بمناسبت ممتازیت فرد عمده و مشخص در نوع یا جنس از دیگر افراد همنوع یاهمجنس خود در مورد آدمیان کلمه معنی سر. برتر. مقدم . فرد. مشخص و ممتاز و متمایز از افراد دیگر و پیشواو سرور و فرمانروا و مهتر بخود گیرد :
او شاه نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .

یوسف عروضی .


بشد باربد شاه رامشگران
یکی نامداری شد از مهتران .

فردوسی .


- شاه استاد ؛ استاد ماهر در هنرخود. (از فرهنگ نظام ).
- شاه استادکار ؛ استاد ماهر در هنر خود. (از فرهنگ نظام ).
|| راه فراخ بودو بزرگ . (لغت فرس اسدی ). شاهراه . (صحاح الفرس ). راه فراخ . (شرفنامه ٔ منیری ). راه گشاده را نیز گویند که از آن راهها و شعبها جدا شود. (برهان قاطع). راه بزرگ که عامه ٔ خلق در آن بگذرد. (مؤید الفضلاء). || (اِخ ) خدای (باریتعالی ) :
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله .

مولوی .


|| (اِ) لقب بعض شیوخ صوفیه و مرشدها. (یادداشت مؤلف ). لقب عام که درویشان و صوفیه به مراد و مرشد و شیخ و پیر که ظاهراً نسب بسادات میرسانیده اند داده اند.و بی شک مأخوذ از معنی سروری و برتری و ممتاز بودن از افراد جنس است : شاه نعمةاﷲ. شاه قاسم انوار. (یادداشت مؤلف ) : خواجه در منزل درویش ایمن شاه میبودند. (انیس الطالبین ص 157). و من و خال من و درویش بیگی شاه باغ ارسلانی در قبض و بار بودیم . (انیس الطالبین ص 159). و شاید کلمه ٔ شاه در نور علیشاه و نیز از این قبیل باشد صفی علیشاه و غیره . || لقبی است که در یکی از افسانه های مربوط به جوانمردی و فتوت به یکی از شیوخ عرب داده شده است . (دزی ج 1 ص 17). || از ترکیب کلمه ٔ شاه با اسامی یا کلمات دیگر برای نامیدن اشخاص اسمهایی ساخته میشود: شاه قلی . شاه حسین . شاه علی . شاه خانم : شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد. || مزید مؤخر امکنه آید از باب وابستگی شاه به مکان : چون . کرمانشاه . یا وابستگی مکان به شاه چون : بندرشاه . || داماد بود و این لغت غریب است . (لغت فرس اسدی ). داماد و این از همه غریب تر است . (صحاح الفرس ). داماد را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). و داماد را نیز شاه گویند که شوهر دختر کسی باشد. (برهان قاطع). داماد و از آن که وی را عزیز و بزرگ دارند. (مؤید الفضلاء). داماد. (فرهنگ رشیدی ). عروس . (ناظم الاطباء). ۞ مجازاً در داماد استعمال میشده است و حال «شاه داماد» گفته میشود. (فرهنگ نظام ). در تداول امروز نیز رایج است اما بیشتر همراه با کلمه ٔ داماد گویند: شاه آمد و اراده ٔ آمدن داماد کنند و یا گویند شاه داماد آمد و همین منظور را قصد کنند :
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپیدست مار سیاه .

بدایعی بلخی .


شد عروس طاعت ابلیس ز امرش خاکسار
گشت شاه نوبت آدم ز فضلش تاجور.

عتبی کاتب ( لباب الالباب ج 2 ص 287).


نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه .

عنصری (از لغت فرس اسدی ).


هم از ره عروس نو و شاه نو
در ایوان نشستند بر گاه نو.

اسدی .


هم از راه در شاه با ماه خویش ۞
در ایوان نشستند بر گاه خویش .

اسدی .


خاطر به پسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور.

مسعودسعد.


داده جان را چنانکه شاه عروس ۞
از نقاب تنک خرد را بوس .

سنایی (از جهانگیری ).


رفته بر کنگره ٔ قصر عروسان بهشت
بتماشاکه همی صدر جهان گردد شاه .

اثیر اخسیکتی .


یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
ازکرم کابین عذرا برنتابد بیش از این .

خاقانی (از جهانگیری ).


|| شوی :
مرا ویرو برادر هست و شاهست
ببالا سرو و از دیدارماهست .

(ویس و رامین ).


مرا پیوند با وی ۞ باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه .

(ویس و رامین ).


|| شاه شطرنج . (لغت فرس اسدی ). شاه شطرنج بود. (صحاح الفرس ). مهره ٔ مهین شطرنج . (شرفنامه ٔ منیری ). و یکی از آلات شطرنج را هم شاه می گویند. (برهان قاطع). مهره ٔ مهین شطرنج . (مؤید الفضلاء). مهره ٔ معروف از شطرنج . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است . (فرهنگ نظام ). بزرگتر مهره ٔ شطرنج که پیرامون خود یک خانه تواند رفتن هم اریب به چپ و راست چون پیل و هم غیراریب به چپ و راست مانند رخ . (یادداشت مؤلف ) :
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه .

فردوسی .


شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ .

عنصری .


گفتم این و گریختم ز عسس
شاه شطرنج را نگیرد کس .

عنصری .


۞
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
زین در که هست در در عزلت فرونشان .

خاقانی .


که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است .

سعدی .


هر بیدقی که براندی برفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی . (گلستان سعدی ).
- أعواد الشاه ؛ سواره های شطرنج . (دزی ج 1 ص 717).
- شاه الرقعة ؛ شاه شطرنج .
- || مجازاً بزرگ قوم . (از یادداشت مؤلف ).
|| کشت کردن شاه شطرنج بود. (فرهنگ جهانگیری ). و کشت کردن شاه شطرنج را نیز گفته اند و کشت بکسر کاف به اصطلاح شطرنج بازان آن است که مهره ای گذارند که بحسب حرکت آن مهره شاه در خانه ٔ او نشسته باشد و شاه خوانندیعنی برخیز از خانه ٔ من . (برهان قاطع). کشت کردن شاه شطرنج . (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است . (فرهنگ نظام ) :
شاه نطع آسمان هنگام لعب امتحان
مات کرد و در زمان گر گوید او را شاه شاه .

بهاءالدین زنجانی (از جهانگیری ).


- شاه قام ؛ آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. (برهان قاطع). بمعنی کشت کردن شاه شطرنج و خانه عوض کردن او باشد :
گفتم : ز شاه هفت تنان دم توان شنید
گفتا: توان ، اگر نشدی شاه شاهقام .

خاقانی .


- قام شاه ؛ خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. (دزی ج 1 ص 717).
|| یک سوی از قاب بازی . (یادداشت مؤلف ). یک روی غاب . کعب . (یادداشت مؤلف ). پشت و زیر در قاب . (یادداشت مؤلف ). قاب یا پژول یا استخوان کعب را چهار جهت است قسمت محدب آن را «بک » و قسمت مقعر آن را «جیک » و یک سوی دیگر آن را که سطح آن اندکی گشاده و وسیعتر است شاه یا «اسب » و جانب مقابل آن را «وزیر» یا «خر» میگویند و همچنین است در قوطی کبریت که چون یکی از دو قاعده ٔ مکعب مستطیل آن بر زمین قرار گیرد شاه اصطلاح شود. || صورتی از صور ورق قمار. (یادداشت مؤلف ). ورقی از قمار که بر آن صورتی از شاه نقش است . (یادداشت مؤلف ). صورتی از صور ورق آس که بر آن نقشی از شاه است . || نام جامه ای و پارچه ای است که از هند آورند. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جامه ای است که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی ). || هر مردی را گویند که کار خیر او کند. (مؤید الفضلاء). || نام جانوری است که به هندوستان بود. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جانوری است در هند. (فرهنگ رشیدی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۰۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۲ ثانیه
شاه . (اِخ ) دهی است از دیههای لاریجان . (سفرنامه ٔ رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115) : و در هشتم جمادی الاخره ٔ آن سال به ...
شاه . (اِخ ) (چشمه ٔ...) مزرعه ای است از ناحیه ٔ فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 236).
شاه . (ع اِ) شاة و بزبان عربی گوسفند را گویند وشیاة جمع آن است . (برهان قاطع). رجوع به شاة شود.
شاه . (ع ص ) رجل شاه ُ البصر؛ به معنی رجل شائه البصر است ، یعنی مرد تیز بینایی . (از منتهی الارب ). ۞
شاه شاهان . [ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شاهی که ممتاز از شاهان دیگر باشد که بارزتر و و برتر از شاهان باشد. که بر شاهان خرد سمت سروری د...
علی شاه خوارزمشاهی . [ ع َ هَِ خوا / خا رَ ] (اِخ ) ابن تکش . ملقب به تاج الدین . وی حاکم نیشابور بود و در سال 597 هَ . ق . سلطان غیاث الدین ...
شاه شاهان ابوالفتح . [ هَِ اَ بُل ْ ف َ] (اِخ ) نام امیر و سرداری است در دوره ٔ تیموری به سیستان و زاولستان . (از سبک شناسی بهار ج 3 ص 194)...
علی شاه شاه عبدالعظیمی . [ ع َ هَِ شا ع َ دُل ْ ع َ ](اِخ ) وی در قرن 10 هَ . ق . میزیست و شعر نیز میگفت . برادرش میر هدایةاﷲ عظیم نیز از شعرا ب...
شاه دژ. [ دِ ] (اِخ ) قلعه ای که در سال 360 هَ . ق . به دست نصربن حسن بن فیروزان دیلمی در کوه شهریار بنا گردید. (از معجم البلدان ).
شاه دژ. [ دِ ] (اِخ )نام قلعه ای به مازندران . رابینو نویسد: استندار جلال الدوله اسکندر در 21 ذی الحجه 746 هَ . ق . اطراف شهررویان [ کجور ] را...
« قبلی صفحه ۱ از ۷۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.