اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شرم

نویسه گردانی: ŠRM
شرم . [ ش َ ] (اِ) ۞ خجالت و انفعال . (ناظم الاطباء). انفعال . حیا. خجلت . آزرم . عیب . عار. خجل . استحیا. و آن حیرت و وحشتی است که در آدمی پیدا شود از آگاه شدن دیگری بر عیب یا نقص او. (یادداشت مؤلف ). به معنی حیاست و نفی آن به لفظ بی ، و ستیزه خوی از صفات اوست و با لفظ کردن و نهادن و داشتن و خوردن و کشیدن و شکستن و چکیدن و باختن و باریدن مستعمل . (از آنندراج ). ابة. نؤبة. موئبة. (منتهی الارب ). حیا و حالت انفعال و عفتی که برای شخص حاصل می شود هنگام حرف زدن و یا کردن کاری . (ناظم الاطباء). به تازیش حیا گویند. (شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرا) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
ماده گفتا هیچ شرمت نیست و یک
چون سبکساری نه بددانی نه نیک .

رودکی .


نشسته سرافکنده بی گفتگوی
ز شرم آستین را گرفته به روی .

فردوسی .


نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود.

فردوسی .


نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فروریخت از دیده خوناب گرم .

فردوسی .


خرامید نیزه به چنگ اندرون
ز شرم پدر سرفکنده نگون .

فردوسی .


ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی بر او بر بکفت .

فردوسی .


به نزدیک او شرم و آهستگی است
خردمندی و رای و شایستگی است .

فردوسی .


چو خرم بهاری سپینود نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام .

فردوسی .


چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی .

فردوسی .


خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آواز نرم .

فردوسی .


حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل ارغوانی .

فرخی .


نه شرم آنکه از اول به کف نیاید دوست
نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار.

فرخی .


سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی .

منوچهری .


شرم خداآفرین بر دل او غالب است
شرم نکوخصلتی است در ملک محتشم .

منوچهری .


چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست رو آن کن که خواهی .

(ویس و رامین ).


کنون از شرم و از مینو بیندیش
مکن کاری کزو ننگ آیدت پیش .

(ویس و رامین ).


چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.

(ویس و رامین ).


اما امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124).
کسی کش بود دیده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نیایدش باک .

اسدی .


دل خم ز بس خواهشش گشت نرم
نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم .

اسدی .


ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
ز تن جامه ٔ شرم برکنده ای .

اسدی .


بیازید و بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم .

اسدی .


شَعر شدی گر بشنیدی ز شرم
شعر تو بر پشت کسایی کساش .

ناصرخسرو.


به چشم سر نگه کن پس به دل بندیش تا یابی
یکی باشرم پیری یا یکی مستور برنایی .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 478).


شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست ترا گر ترا حیا نیست .

ناصرخسرو.


ز شرم ار با فرشته همنشینی
ز بی شرمی تو با دیوان قرینی .

ناصرخسرو.


دیبای دل است شرم زی عامل
حلوای دل است علم زی والا.

ناصرخسرو.


شوخ چشمی زیان ایمان است
شرم دیده زبان ایمان است .

سنایی .


گیرم که ز من در گذرانی ز کرم
زآن شرم که دیده ای چه کردم چه کنم .

خیام .


او آفتاب عصمت و از شرم ذوالجلال
نفکنده بر بیان قلم سایه ٔ بنان .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 310).


جنت ز شرم طلعت او گشته خاربست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان .

خاقانی .


آهنگ دستبوس تو دارم ولی ز شرم
لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست .

خاقانی .


خورشید در نقاب عدم شد ز شرم آنک
رخسار روزگار پر از گرد کرده اند.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 767).


من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من .

خاقانی .


مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد.

خاقانی .


دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت .

خاقانی .


در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادام ، خشک خوشتر و گل ، تر نکوتر است .

خاقانی .


کس چه داند که روسپی زن کیست
در دل کیست شرم و حمیت و چم .

خطیری .


لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم گردند از نوازش گرم .

نظامی .


ز شرم چشم او در چشمه ٔ آب
همی لرزید چون درچشمه مهتاب .

نظامی .


به زمین می فروشود از شرم
هر شبی ماه آسمان از تو.

عطار.


شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من .

اوحدی .


شرم از نگاه آن گل سیراب می چکد
زآن تیغ الحذر که از او آب می چکد.

صائب تبریزی (از آنندراج ).


حدیث : در پرسش مسائل دینی شرم بکار نیست .
- آب شرم ؛ عرق خجلت :
دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم
ور نه چنین نداشتی مدح سرای شاه را.

خاقانی .


گوهرشکن کسی و گرت آب شرم بود
زآن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی ؟

خاقانی .


- || کنایه از اشکی که سبب شرمساری از دیده چکد :
گیرم نه ای چون آب نرم ، آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم ، از چشم رعنا ریخته .

خاقانی .


- از شرم آب شدن ؛ خجلت بسیار کشیدن . غرق شرمساری شدن :
خاطراو آب حیوانست و خاقانی ز شرم
آب شد تا گرد او بر آب حیوان چون نشست ۞ .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 828).


- باشرم ؛ باحیا. مقابل بی شرم :
همان کارداران با شرم و داد
که دارای دادارشان کار داد.

فردوسی .


یکی آنکه باشرم و باخواسته ست
که جفتش بدو خانه آراسته ست .

فردوسی .


نگه کرد باید که فرزند اوی
کدام است باشرم و باگفتگوی .

فردوسی .


نگر تا کدام است با شرم و داد
ز مادر که دارد ز خاقان نژاد.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5ص 2106).
حورا تویی ار نکو و باشرمی
گر شرم کند نکو بود حورا.

ناصرخسرو.


که بیدار و باشرم و آهسته بود.

نظامی .


- بر شرم ؛ دارای شرم . شرم دار :
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده و بر شرم و کش خرام .

ناصرخسرو.


- بشرم ؛ از سر شرم . از روی شرم و خجلت . با شرم و حیا :
نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت
با بنه ٔ میر، قصد رفتن داری .

فرخی .


خدایگان جهان روی را به لشکر کرد
بشرم گفت به لشکر که ای جوانمردان .

فرخی .


- بشرم آوردن ؛ خجلت زده کردن . شرمسارساختن . شرمنده کردن :
ز پای و رکیبش همی مهر من
بجنبد بشرم آورد چهر من .

فردوسی .


- بشرم در افتادن ؛ شرمنده شدن . حالت شرم و خجلت دست دادن :
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش .

سعدی .


- بی شرم ؛ بی حیا و بی خجالت . (ناظم الاطباء) :
سپهبد ز گفتاراو نرم شد
ولیکن برادرش بی شرم شد.

فردوسی .


ز بی شرم زن تیره گردد روان
هم از بی خرد پیر و کاهل جوان .

اسدی .


گرشرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.

ناصرخسرو.


مهری نه بر زبانت ، مهری نه بر دلت
بی شرم کودکی ز دبستان کیستی .

خاقانی .


پری را ماند آن بی شرم اگرنه
ز مردم مردم آزاری نیاید.

خاقانی .


- || رسوا. (ناظم الاطباء).
- بی شرمی ؛ بی حیایی . پررویی :
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آن است که باید به شما بر بگریست .

منوچهری .


ز شرم ار با فرشته همنشینی
ز بی شرمی تو با دیوان قرینی .

ناصرخسرو.


شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بی شرمی بگردانید ازو روی .

سعدی .


... که دانا رابه بی شرمی بینداخت .

سعدی (گلستان ).


می زنم لاف از رجولیت ز بی شرمی ولیک
نقش خود را کرده فاجر چون زن هندی منم .

سعدی .


- دل را بشرم آوردن ؛ کنایه از خجالت کشیدن :
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه .

فردوسی .


- شرم آب شدن ؛ ظاهراً غرق خجلت و انفعال شدن . از بسیاری شرم و حیا آب شدن :
شاب نه ای چونکه بشویی همی
شرم کن از روی مشو شرم آب .

ناصرخسرو.


- شرم آوردن ؛ شرم کردن . خجالت کشیدن . (یادداشت مؤلف ).
- شرم انگیز ؛ شرم آور. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شرم آور شود.
- شرم باد ؛ با فعل دعایی به صورت شرم باد. شرم بادت به کار می رود : در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و میلی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). حصیری را گفتم شرمت باد، مردی پیری هر چند به یک خر آبروی خود ببری . (تاریخ بیهقی ).
- شرم باریدن از... ؛ آثار شرم و حیا از ظاهر او آشکار بودن . شرم بسیار داشتن :
که گفته است در ابر سفید باران نیست
که شرم حسن ز روی نقاب می بارد.

صائب تبریزی (از آنندراج ).


- شرم به یک سو نهادن ؛ از حیا و شرم دست برداشتن . وقاحت کردن :
شرم به یکسو نه ای عاشقا
خیز و بدان [ گیسو ] اندر بشل .

ابوشکور بلخی .


- شرم حضور ؛ شرم حضوری . حجب و حیا نشان دادن در پیش کسان . (از یادداشت مؤلف ). خجلت کشیدن در حضور بزرگی . رودروایستی . (فرهنگ فارسی معین ) :
پنجه ٔ شرم حضوری گر بگیرد دامنت
تا قیامت می توان سر در گریبان داشتن .

عظیمی (از آنندراج ).


دارد هنوز شرم حضور مرا نگاه
پنهان ز من به خلوت آیینه می رود.

صائب تبریزی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب شرم حضوری شود.
- شرم حضوری ؛ شرم حضور. رودروایستی . خجلت کشیدن در حضور بزرگی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترکیب شرم حضور شود.
- شرم خاستن ؛ شرم و حیا دست دادن . خجالت کشیدن .خجلت زده شدن :
مرا از بزرگان همی شرم خاست
که گویند گنج و سپاهت کجاست ؟

فردوسی .


- شرم خوردن ؛ شرم کردن . خجالت کشیدن :
در بزم رشک برده از او شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار.

انوری (از آنندراج ).


- شرم ساخته ؛ شرمی که به تکلف باشد و در واقع نباشد و قریب به این معنی شرم حضور و شرم حضوری بود که گذشت . (آنندراج ) :
شرمی که بود ساخته مطلوب نباشد
شهباز نظردوخته محجوب نباشد.

صائب تبریزی (از آنندراج ).


- شرم شیر ؛ شیر به حیا مشهور است و گرگ به وقاحت مذکور. (از عقد العلی ) :
شرم شیران راست نی سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان .

مولوی (از امثال و حکم دهخدا).


چنین است هنجار فرخنده شیر
که شرم است آئین شیر دلیر.

ادیب پیشاوری (از امثال و حکم ).


- شرم عثمان ؛ حیا و حجب عثمان خلیفه ٔ سوم مسلمین . (از یادداشت مؤلف ) :
ای حیا را همچو عثمان در شجاعت چون علی
ای دیانت را چو بوبکرای عدالت را عمر.

ازرقی .


- شرم کشیدن ؛ خجالت کشیدن . شرم داشتن :
توبه گستاخی است شرم از روی رحمت می کشم
معصیتهای پریشان را فراهم می کنم .

ناصر علی (از آنندراج ).


- شرم نهادن ؛ شرم را کنار گذاشتن . از خجالت و کم رویی دست برداشتن :
چند بی برگ و نوا صبر کنی شرم بنه
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای .

انوری (از آنندراج ).


- شرم و حیا ؛ انفعال و شرمندگی .
- شکستن شرم ؛ از میان رفتن حیا. جسورو گستاخ شدن :
شرم مجلسها شکست از شیوه های مضحکت
خلق را چون زعفران از بس که خندانیده ای .

شفیع اثر (از آنندراج ).


- امثال :
مست از کجا، شرم از کجا .
|| به مجاز چیزی که ازدیدنش شرم آید. (آنندراج ). || ناموس . (ناظم الاطباء) (برهان ). ناموس . عفت . (فرهنگ فارسی معین ). || حجاب . روگیری (در زنان ): شرم نمی کنم ؛روی نمی گیرم . (یادداشت مؤلف ). ستر. (دهار). || آلت تناسل . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (جهانگیری ). دهان روده ٔ مستقیم که مخرج ثفل است . (منتهی الارب ). آلت مرد که به تازیش ایر نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). به مجاز چیزی که از دیدنش شرم آید و لهذا اطلاق آن بر نره ٔ آدمی نیز می کنند. (آنندراج ). عضو تناسلی . آلت تناسل . قبل و دبر (از زن و مرد). عورت مرد یا زن .سر. مایستقبح ذکره . شرم مرد. ابوعمیر. اندام . بضع. (یادداشت مؤلف ). طنبزیر. کوم . قوق ؛ شرم زن . (منتهی الارب ). مخفف شرمگاه . پهلوی «شرمگاه » ۞ . (ذیل برهان چ معین ) :
به شه گفت کاین خون گرم من است
بریده ز تن باز شرم من است
نجستم به فرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش .

فردوسی .


شرم من تا به حد پشم به کون زن او
تا نماند ز من این شلف به نفرین بی شرم .

سوزنی (از آنندراج ).


همچنین فرمود تا هر دو چشمش برکندند... و بفرمود تا شرمش ببریدند.(اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- شرم زن ؛ آلت انوثیت . فرج . (فرهنگ فارسی معین ).
- شرم مرد ؛ عورت مرد. حوثر. (یادداشت مؤلف ). طرحب . طرطب . قبلس . (منتهی الارب ). آلت رجولیت . نره . (فرهنگ فارسی معین ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۹۴ ثانیه
تنگ شرم . [ ت َ ش َ ] (ص مرکب ) که کُسی تنگ دارد. مقابل کُس فراخ . رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
شرم آور. [ ش َ وَ ] (نف مرکب ) خجلت آور. مایه ٔ شرم و خجلت . که شرمساری آرد. مورث خجلت . مایه ٔ خجلت . موجب سرافکندگی . (یادداشت مؤلف ).آنچه ...
شرم جای . [ ش َ ] (اِ مرکب ) شرم اندام . آلت تناسل مرد و زن . عورت . (یادداشت مؤلف ). شرم مرد و زن . (ناظم الاطباء). جای ستر عورت . (آنندراج )....
شرم زده . [ ش َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خجل و شرمنده . (ناظم الاطباء). شرمگین . شرمنده . (از آنندراج ). شرم زد. شرمسار. شرمگین . شرمگن . شرمناک :...
فیل شرم . [ ش َ ] (ص مرکب ) پیل شرم . (فرهنگ فارسی معین ). زنی که شرم بزرگ دارد.
بار شرم . [ رِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خایه . بیضه : بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست بخایه نمک بر پراکند زودبحقه د...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
شرم زدگی . [ ش َ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) خجلت . شرمندگی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شرم زد و شرم زده شود.
شرم آلود. [ ش َ ] (ن مف مرکب ) شرمنده و شرمگین و خجل و شرمنده روی . (ناظم الاطباء) : روی شرم آلود او زیور نمی گیرد به خودشبنم بیگانه را ره ن...
شرم اندام . [ ش َ اَ ] (اِ مرکب ) عورت . شرم . سوءة. آلت تناسلی مرد یا زن . شرم جای . شرمگاه .(یادداشت مؤلف ). رجوع به شرم و مترادفات آن شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.