اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شمشیر

نویسه گردانی: ŠMŠYR
شمشیر. [ ش ِ / ش َ ] (اِ) سیف . سلاحی آهنین و برنده که تیغه ٔ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است . تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیه ٔ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است . (از غیاث ) (برهان ). ۞ صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان ، ناخن ، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن ، افکندن ، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن ، شمشیر برآهیختن ، آختن ، کشیدن ، از نیام کشیدن ، از نیام برآوردن ، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل ، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن . (آنندراج ). حربه ٔ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است . (فرهنگ فارسی معین ). تیغ ابیض . ابوالصلت . حربه ٔ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است . (یادداشت مؤلف ). رداء. سباب العراقیب . سلاح . سمیدع . سمیذع . شجیر. (از منتهی الارب ). سیف . (از منتهی الارب ) (دهار). شطب . ضریبة. صیلم . عطاف . صیقل . عقنقل . عضب . علق . غدیر. قرن . قضم . قرطبی . لج . مضربة. مضرب . ماضی . معطف . وشاح . (المنجد). وشاحة. (منتهی الارب ) (المنجد) :
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی .

دقیقی .


که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی .

دقیقی .


بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای .

فردوسی .


مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست .

فردوسی .


بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست .

فردوسی .


به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.

فردوسی .


سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام .

فردوسی .


به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.

فردوسی .


چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.

عنصری .


چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.

عسجدی .


رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی ، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی . (تاریخ بیهقی ). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده ... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی ). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه ).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب .

ناصرخسرو.


شمشیر اوست آینه ٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب .

خاقانی .


از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان .

خاقانی .


بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی .

خاقانی .


دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم .

خاقانی .


طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم .

خاقانی .


شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است ، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست .

سعدی .


شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس .

سعدی .


سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.

جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است .

صائب تبریزی .


هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشته ٔ تو به طاق بلند شمشیر است .

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعه ٔ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست .

منوچهرخان (از آنندراج ).


ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست .

مخلص کاشی (از آنندراج ).


شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.

؟


- امثال :
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد . (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن . (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن . (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان .

فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).


جهان زیر شمشیر تیز اندر است .

فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).


شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.

ظهیر فاریابی (از امثال و حکم ).


کار شمشیر می کند نه غلاف . (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.

سنایی (از امثال و حکم ).


اصمع؛ شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده . اصلیت ؛ شمشیر زدوده ٔ بران آهیخته . (از منتهی الارب ). صارم ؛ شمشیر تیز. (دهار). عراص ؛ شمشیر لرزان . (منتهی الارب ). دلق ؛ شمشیر از نیام برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ). خشیب ؛ شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق ؛ شمشیر تیز. فرند؛ شمشیر جوهردار. ذری ؛ شمشیر بسیارآب . رسب ، مرسب ؛ نام شمشیر نبی (ص ). اسلیل ؛ شمشیر برکشیده شده . صفیحه ؛ شمشیر پهناور. ضیع؛ شمشیر زدوده ٔ آزموده . صلت ؛ شمشیر صیقل و بران و برهنه . عابس ؛ شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی . سقاط؛ شمشیر گذاره ٔ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع؛ شمشیر زننده . مسلول ؛ شمشیر برکشیده . معجوف ؛ شمشیر زنگ گرفته ٔ بی صیقل مانده . صموت ؛ شمشیر گذرنده . قشیب ؛ شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است ). (منتهی الارب ). شرخ ؛ شمشیر آب داده . (دهار). صراط؛ شمشیر دراز. (منتهی الارب ).
- به شمشیر دست بردن ؛ شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله :
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست .

فردوسی .


- خداوند شمشیر ؛ شمشیرزن . جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه . کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو : با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد [ بوسهل ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن ؛ با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن . کنایه از شجاعت ، لیاقت و قدرت نشان دادن است . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیر آبدار ؛ شمشیر درخشنده و تیز و برنده . (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن ؛ شمشیر از غلاف برآوردن . (یادداشت مؤلف ). امتسال . امتساح . (منتهی الارب ). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی ). معط. (منتهی الارب ). امتلاح . (المصادر زوزنی ). تمثیل . (از منتهی الارب ). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن ) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن ؛ بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را :
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.

صائب .


من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی .

صائب (از آنندراج ).


- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی ؛ با شمشیر زدن . فرودآوردن شمشیر بر... :
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی .

ابوطالب کلیم (از آنندراج ).


- شمشیربازی ؛ شمشیرکشی . شمشیر کشیدن :
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.

نظامی .


- شمشیر بران ؛ شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف ). خاشف . (منتهی الارب ). حسام . (دهار). خشوف . خشیف . خضم . جراز. سیف سراطی . (منتهی الارب ). صمصام . (دهار). سراط. صل . ضارم . سیف مقصع. مخصل . عضب . قرضوب . قاضب . قضاب . قضابة. سیف قاصل و قصال و مقصل . (منتهی الارب ).
- شمشیر برکشیدن ؛ شمشیر آختن . شمشیر کشیدن . بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف ). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب ). نضو.(تاج المصادر بیهقی ) (دهار). امتساخ . امتشاق . امتشال . امتحاط. امتشان . (منتهی الارب ) : شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی ).
- شمشیر پهن ؛ شمشیری که تیغه ٔ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز ؛ شمشیری که زره را ببرد و بگدازد :
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.

نظامی (از آنندراج ).


- شمشیر چوبین ؛ مخراق . بلونک . (یادداشت مؤلف ). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند :
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان .

مولوی .


- شمشیرحمایل بستن ؛ شمشیر بر کمر بستن . شمشیر بر میان بستن : امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحواله ٔ (فرق ) کسی کردن ؛ شمشیر بر (سر) او زدن . (فرهنگ فارسی معین ). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن .
- شمشیر خواباندن ؛ فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را :
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.

صائب (از آنندراج ).


- شمشیرِ داد ؛ کنایه از نیروی عدالت . قدرت دادگستری :
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.

فردوسی .


- شمشیر در بغل خوابیدن ؛ با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن . (آنندراج ).
- شمشیر در غلاف کردن ؛ درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن .
- || کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن . رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- || کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن ؛ شمشیر در نیام کردن . غلاف کردن شمشیر را :
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن .

میرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


- شمشیر در نیام کردن ؛ شمشیر در غلاف کردن . (یادداشت مؤلف ). اشلات . (المصادر زوزنی ). اقراب . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). شیم . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) :
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.

امیرحسن دهلوی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه ؛ شمشیر دولبه . شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه ٔ آن تیز و بران باشد :
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.

سلطان شاه بن الب ارسلان .


- شمشیر صبح ؛ کنایه از خورشید است . (یادداشت مؤلف ) :
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان .

ظهیر فاریابی .


- شمشیرِ غازی ؛ شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است :
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی .

نظامی .


- شمشیرفروش ؛ سیاف . آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیرگذار ؛ شمشیرزن . آشنا به فنون شمشیرزنی . کنایه از جنگاور و شجاع . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیر گران ؛ شمشیر بزرگ . شمشیر بلند و سنگین :
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران .

منوچهری .


- شمشیر گوشتین ؛ کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان ).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی ؛ کشتن آن کسان یا گروه . از دم شمشیر گذراندن آنان را :
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن .

ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج ).


- شمشیر هندی ؛سیف مهند. مهند. هندوانی . هندی . (یادداشت مؤلف ) :
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام .

فردوسی .


به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش .

فردوسی .


جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.

نظامی .


موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش .

(گلستان ).


- شمشیر هواکرده ؛ شمشیر کشیده . شمشیر آخته . تیغ برکشیده . شمشیر برهنه در دست :
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم .

امیرحسن دهلوی (از آنندراج ).


- مرد شمشیر ؛ جنگاور و شمشیرزن . سرباز جنگی :
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت .

فردوسی .


- نرم شمشیر ؛ کنایه از شخص ملایم و باگذشت . مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو :
به کین خواستن نرم شمشیر بود.

نظامی .


|| روشنایی صبح . || روشنایی آفتاب . (ناظم الاطباء). || مجازاً مرد جنگی . سرباز. (یادداشت مؤلف ) : این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه ). || کنایه از زور و قدرت و توانایی . نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف ). قدرت رزمی : روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر ۞ که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی ). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر ۞ بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر ۞ بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی ).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش .

ناصرخسرو.


- امثال :
قلم از شمشیر بُرنده تر است ؛ نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
شمشیر. [ ش َ ] (اِ) درختچه ای است از نوع گوشوارک و در جنگل ارسباران دیده می شود. (گااوبا). قاقلةالصغیرة. شوشمیره . (یادداشت مؤلف ). درختچه ای...
شمشیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه کرمانشاه به پاوه میان گردنه ٔ شمشیر و امامزاده در121 هزارگزی کرمانشاه . (یادداشت مؤلف ). دهی است ...
شمشیر زدن . [ ش ِ / ش َ زَ دَ ] (مص مرکب ) تیغ زدن . کنایه از با شمشیر کشتن . جنگ کردن با شمشیر. (یادداشت مؤلف ). با شمشیر بریدن . (ناظم الاطبا...
نرم شمشیر. [ ن َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) مجازاً، مرد سست . مبارز زبون . نرم آهن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نامرد. ترسنده . (فرهنگ خطی ) : سختی ...
دسته شمشیر. [ دَ ت َ / ت ِ ش َ ] (اِ مرکب ) نام آلتی است که بدان تیر راست کنند و بعضی گفته که آن را به هندی بانک گویند و بدان تیر می ترا...
اهل شمشیر. [ اَ ل ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب شمشیر. شمشیرزن . رزمجو. سپاهی . مقابل اهل قلم .
کته شمشیر. [ ک َت َ / ت ِ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. جلگه ای معتدل . سکنه آن 1210 تن . آب آن از قنات ....
شمشیر کشیدن . [ ش ِ / ش َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) آهیختن و شمشیر از غلاف برآوردن . (ناظم الاطباء). امتخاط. (منتهی الارب ): سل سیف ؛ بیرون آور...
خنده ٔ شمشیر. [ خ َ دَ / دِ ی ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از خون ریختن . خنده ٔ تیغ. (آنندراج ).
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.