صحرا. [ ص َ ] (از ع ، اِ) صحراء. دشت . ج ، صحراوات ، صحاری . (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه . بیابان . بر. هامون . زمین هموار و فراخ . اراجیح . بجدة. بریة. تیر. جبار. جَبّان . جبانة. جَرَد. مَلا. (منتهی الارب )
: بر که و بالا چو جه
۞ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چو جه
۞ همچو بر صحرا شمال .
شهید بلخی (از لغت فرس ).
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسائی .
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی .
صحرای بی نبات پر
۞ از خشکی
گوئی که سوخته است بابرنجک .
دقیقی .
سپاهی که صحرا و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه .
فردوسی .
نخواهم که با او بصحرا بود
هم آورد ار کوه خارا بود.
فردوسی .
بتابید صحرا و هامون و دشت
تو گفتی که آتش از او درگذشت .
فردوسی .
همه سوی صحرا سر و دست و پای
بزیر سم اسب جنگ آزمای .
فردوسی .
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی .
سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
351). و خوردنیها به صحرا مغافصة پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
107). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
347). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همه ٔ اعیان با وی ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
198). پس ازخلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد...(تاریخ بیهقی چ ادیب ص
366).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو
۞ صحرا را.
ناصرخسرو.
زین چرخ برون ، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار.
ناصرخسرو.
نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل
کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی .
ناصرخسرو.
گاه سنگت همی کند بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر.
مسعودسعد.
صواب آن است که ... بر بامها و صحراها چشم اندازی . (کلیله و دمنه ).
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می پوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می نوشد.
خاقانی .
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب وآتش پنهان چگونه باشد؟
خاقانی .
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سرتاسر صحرا بینند.
خاقانی .
به صحرای عادی مزاجان عالم
چراغ وفا راضیائی نبینم .
خاقانی .
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هوئی گوزن وار به صحرا برآورم .
خاقانی .
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق .
خاقانی .
دراین صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی بینم نمی بینم .
خاقانی .
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده .
خاقانی .
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من .
خاقانی .
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه .
سعدی .
لیلی و باغ و لاله ، مجنون و کوه و صحرا
هر آهوئی و دشتی ، هر شیر و مرغزاری .
کاتبی .
-
از صحرا یافتن ، از صحرا جستن ، از صحرا آوردن ؛ مفت و رایگان یافتن . (غیاث اللغات )
: کی بمجنون یا بفرهادش برابر میکنم
ما مگر دیوانه ٔ خود را ز صحرا جسته ایم .
اشرف .
ز صحرا نیاورده بودیم دل را
که از ما ربودی به صحرا فکندی .
نقی اوحدی .
همچو مجنون ناتوانی از کجا عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را.
سلیم .
-
بر صحرا نهادن ؛ آشکار کردن . پیدا کردن . هویدا کردن
: چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم .
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد.
عراقی همدانی .
-
سر به صحرا نهادن ؛ گریختن . فرار کردن . دیوانه شدن .
-
صحرای آذرگون ؛ صحرای آتشین . صحرای همانند آتش
: چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا.
ناصرخسرو.
-
صحرای جان ؛ عالم ارواح . عرصه ٔ ارواح
: وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان .
خاقانی .
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک .
خاقانی .
ز آتشی کافتاد از حراق شب
۞ شمع در صحرای جان برکرد صبح .
خاقانی .
-
صحرای سیم ؛ کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (مجموعه ٔ مترادفات ).
-
صحرای دل ؛ پهنه ٔ دل . عرصه ٔ قلب
: صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشکده کاروان ببینم .
خاقانی .
عقاقیرصحرای دلهاست این دو
که سازنده تر زین دوائی نیابی .
خاقانی .
-
صحرای عشق ؛ ملک عشق . میدان عشق . عرصه ٔ عشق
: خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان .
خاقانی .
-
صحرای غم ؛ ملک غم . وادی غم
: آن را مسلم است تماشا بباغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.
خاقانی .
-
صحرای فلک ؛ عرصه ٔ فلک
: بگذرند از سر مویی که صراطش دانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند.
خاقانی .
-
صحرای قدسی ؛ کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری )
: دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته .
خاقانی .
-
صحرای هموار ؛ املید. (منتهی الارب ).
-
صحرای هند ؛ ملک هند. ملک هندوستان
: کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین .
خاقانی .
-
صحرای یقین ؛ عالم یقین . ملک یقین
: بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.
خاقانی .
-
امثال :
صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده اید ؟؛ برای مهمانی گویند که در رفتن شتاب دارد یا از ماندن نگران است .
آن سرش صحراست ؛ بسیار وسیع است .