صوفی . (ص نسبی ، اِ) پیرو طریقه ٔ تصوف . پشمینه پوش . یک تن از صوفیه
: دل از عیب صافی و صوفی به نام
به درویشی اندر شده شادکام .
فردوسی .
مرد صوفی تصلفی نبود
خود تصوف تکلفی نبود.
سنائی .
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده اند.
خاقانی .
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زین سبب صوفی بود بسیارخوار.
مولوی .
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی .
سعدی .
مطربان گوئی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی .
؟
رجوع به صوفیه شود.