ضجر
نویسه گردانی:
ḌJR
ضجر. [ ض َ ج ِ ] (ع ص ) بیقرار. ملول . تفته . (منتهی الارب ). خشمگین . ضجور. (مهذب الاسماء). طپان . جَمَل ٌ ضجر؛ شتر طپان بابانگ . (منتهی الارب ). دلتنگ . (منتخب اللغات ) (زمخشری ) : امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست . (تاریخ بیهقی ص 580). سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم . (تاریخ بیهقی ص 687). روا نیست ما رابا ایشان سخن جز بشمشیر گفتن و ناصواب بود لشکر فرستادن و در این ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم اما چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده می گفت جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی ص 498).سلطان سخت ضجر می بود از بس اخبار گوناگون می رسید. (تاریخ بیهقی ص 575). و تن او گران گردد و ضجر و دلتنگ شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سلطان از قصور ارتفاعات و انکسار معاملات ضجر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359). || مکان ضجر؛ جای تنگ . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
زجر بردن . [ زَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) رنج کشیدن . رنج بردن . آزار کشیدن . زحمت کشیدن . زجر کشیدن . رجوع به زجر کشیدن ، زجر دادن ، زجر کردن و زجرک...
زجر دادن . [ زَ دَ ] (مص مرکب )شکنجه دادن . آزار کردن . ایذاء. کتک زدن و زجر کردن .رجوع به زجر، زجرکش ، زجر کشیدن و زجرکش کردن شود.
زجر کردن . [ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فال گرفتن ، بمرغ : عیثرة؛ روان دیدن مرغ را پس زجر کردن آنرا. (از منتهی الارب ). || راندن شتر یا دیگر حی...
حرف زجر. [ ح َ ف ِ زَ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) حرف ردع . حرف منع. رجوع به حرف ردع شود.
زجر کشیدن . [ زَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) رنج کشیدن . آزار کشیدن . تحمل مشقت و آزار دیگری کردن . بیماری یا دردی داشتن . ستم کشیدن . رجوع به ...
زجر گرفتن . [ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) فال گرفتن . پیشگویی کردن . فال گفتن . عیافة. زجر : جماعتی از آن چینیان به علم ، در شانه ٔ گوسفند نگر...
زجر نمودن . [ زَ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) آزار کردن . ایذاء. اذیت . شکنجه کردن : وضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس نمودی . (گلستان ). و ر...
زجرفرمودن . [ زَ ف َ دَ ] (مص مرکب ) منع کردن . بازداشتن . نهی کردن : آنچه فرمودی از زجر و منع اگرچه تربیت است ، طایفه ای بربخل حمل کنند. (...