طمع. [ طَ م َ ] (ع اِمص ، اِ) بیوس . (مهذب الاسماء). انتظار. || روزی لشکر. (مهذب الاسماء). مرسوم سپاه . (منتخب اللغات ). مرسوم لشکر. (آنندراج ). گویند:امرهم الامیر باطماعهم . علوفه ٔ لشکر. || اوقات گرفتن مرسوم لشکر. || امید. (منتهی الارب ). امید داشتن (آنندراج ). چشمداشت و توقع. || حرص . (منتخب اللغات ). الچخت . آز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آزمند گردیدن و حریص گشتن . (آنندراج ). اشتها و میل بیحدی را گویند که در شخص یافت شود اگرچه آن میل نسبت به اشیاء جایز بوده باشد. (قاموس کتاب مقدس ). و در فارسی با لفظ بستن و کردن و داشتن و گسستن و بریدن مستعمل . (آنندراج ). این کلمه در اشعار فارسی گاه بفتح اول و سکون دوم بکار رود
: اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه باشد دلم از طمع هست پاک .
خسروی .
به طَمْع بزرگیم بِدْهی بباد
بدان اژدهاپیکر دیوزاد.
فردوسی .
به طَمْع بزرگی نگه داردم
به ضحاک ناپاک بسپاردم .
فردوسی .
اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم . (تاریخ بیهقی ). پس از وفات پدر بر آن جمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی شد و طمع فرمان دادن . (تاریخ بیهقی ص
216). اما بیرون از خواجه ٔ بزرگ احمد حسن وزراء نهانی بودند که صلاح کار نیکو نگاه نتوانستندی داشت و ازبهر طمع خود را کارها پیوستند. (تاریخ بیهقی ص
257).
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
مکن دزدی و چیز دزدان مخواه
تن از طَمْع مفکن بزندان و چاه .
اسدی .
اگر خواهی از شمار آزادمردان باشی طمع را در دل خویش جای مده . (قابوسنامه ).
آزاد شوی چون الف اگرچند
امروز بزیر طمع چو دالی .
ناصرخسرو
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون بصد مره .
ناصرخسرو.
کآن مرد سوی اهل خردسست بود سخت
کز بهر طمع سست بود سخت کمانیش .
ناصرخسرو.
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی .
ناصرخسرو.
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری .
ناصرخسرو.
گر بلند است درِ میر تو سر پست مکن
بطمع گردن آزاد چنین سخت مبند.
ناصرخسرو.
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشته ست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
مرد غواص بدریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان .
ناصرخسرو.
چند گردی گرد این و آن به طَمْع جاه و مال
کز طمع هرگز نیابی چیز جز درد و بلا.
ناصرخسرو.
به طَمْع سود درطبع است نادان را زیان کردن .
قطران .
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی ِ یافت از طلب بتر است .
خاقانی .
درآرد طمع مرغ و ماهی به بند.
سعدی .
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام .
مولوی .
گر ترازو را طمع بودی بمال
راست چون گفتی تو را از وصف حال .
مولوی .
هرکه را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم دل روشن شود.
مولوی .
هر جا طمع وجود ندارد بخیل نیست .
صائب .
-
امثال :
طمع آرد بمردان رنگ زردی .
طمعرا سه حرفست هر سه تهی .
؟ (از آنندراج ).
لفظ طمع پساوند مانند به آخر برخی از کلمات ملحق شود و افاده ٔ معانی خاص کند چون بی طمع،پرطمع، خام طمع و...