عامر
نویسه گردانی:
ʽAMR
عامر. [ م ِ ] (ع ص ) آبادکننده . (اقرب الموارد) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). || آباد و معمور. (ناظم الاطباء). و بر این تقدیر عامر به معنی معمور باشد چون دافق بمعنی مدفوق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ). || زیارت کننده . ج ، عمار. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || اقامت کننده در محل معمور. (اقرب الموارد) (المنجد). || ساکن خانه . (منتهی الارب ). زیاد عمر کننده . || بسیار و فراوان .(ناظم الاطباء). || (اِ) بچه ٔ کفتار. ام عامر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (المنجد). || مار از جهت طول عمر. عوامر البیوت : هی الحیات . (المنجد) (منتهی الارب ). || نام مردی است . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
واژه های همانند
۵۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۷۰ ثانیه
کعب عمر. [ ک َ ع ُ ](اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 50هزارگزی شمال باختری اهواز و کناررود کرخه با 2000نف...
کهن عمر. [ ک ُ هََ / هَُع ُ ] (ص مرکب ) کهن سال . سالخورده و پیر : به موسی ۞ کهن عمر کوته امیدسرش کرد چون دست موسی سپید.سعدی (کلیات چ مصف...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
گذر عمر. گذشتن عمر، مرور عمر و زندگی. در اینجا واژۀ «گذر» بمعنی «گذشتن» است. در این باره، توجه شود به واژه های «عمر» و «می گذرد» در مصرع اول، «طرب» و ...
شخصیت افسانهای قصه حمزه. برای قصه حمزه رجوع شود به حمزه آذرک شاری.
قره عمر. [ ق َ رَ ع ُ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه واقع در 45 هزارگزی جنوب خاوری شاهین دژ و 6 هزارگزی جنوب...
عمر معری . [ ع ُ م َ رِ م َ ع َرْ ری ] (اِخ ) ابن مظفربن عمر. رجوع به ابن الوردی و عمر (ابن مظفربن ...) شود.
عمر مصری . [ ع ُ م َ رِ م ِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن محمد مصری حنفی . مشهور به ابن نَجَیم . و ملقب به سراج الدین . فقیه بود و در ششم ربیعالاول...
عمر مصری . [ ع ُ م َ رِ م ِ] (اِخ ) ابن احمدبن احمد. رجوع به عمر نشائی شود.
عمر طبع. [ ع ُ رِ طَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عبارت از عمر یکصدوبیست سال است ، زیرا نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آ...