عمر
نویسه گردانی:
ʽMR
عمر. [ ع َ ] (ع مص )دیر ماندن و زیستن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دیر زیستن . (دهار). عُمر. عَمَر. عَمارة. رجوع به عمر و عمارة شود. || دیر داشتن و باقی گذاردن . (از اقرب الموارد): عمره اﷲ؛ دیر دارد او راخدای . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هرگاه لام ابتدا بر «عمر» درآید مرفوع میگردد بنابر مبتدا بودن که خبر آن محذوف باشد، چنانکه گوئیم : لعمرُ اﷲ که تقدیر آن لعمر اﷲ یسمی ، یا لعمر اﷲ ما اُقسم به میباشد. و هرگاه بدون لام باشد مانند سایر مصادر منصوب میگردد، چنانکه گوئیم عمر اﷲ ما فعلت کذا، و عمرک اﷲ مافعلت ُ. و اما معنای لعمر اﷲ و عمر اﷲ «به هستی و بقای خداوند سوگند میخورم » میباشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آبادان گردیدن و مسکون شدن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سکونت و منزل کردن . || بنا کردن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || پرستش و عبادت کردن . (از اقرب الموارد). عَمارة. رجوع به عمارة شود. || خدمت کردن . عَمارة. رجوع به عمارة شود. || نماز خواندن و روزه گرفتن . (از اقرب الموارد). عَمارة. رجوع به عمارة شود.
واژه های همانند
۵۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
عمر موصلی . [ ع ُ م َ رِ م َ / مو ص ِ ] (اِخ ) ابن ایوب . رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.
عمر موصلی . [ ع ُ م َ رِ م َ /مو ص ِ ] (اِخ ) ابن بدربن سعید موصلی حنفی . ملقب به ضیاءالدین ، مکنی به ابوحفص . از علمای حدیث بود و بسال 557 ...
عمر مغربی . [ ع ُ م َ رِم َ رِ ] (اِخ ) ابن علی بن بدوح . رجوع به ابن البدوح (ابوجعفر عمربن ...) و عمر قلعی (ابن علی بن ...) شود.
عمر مطوعی . [ ع ُ م َ رِ م ُطْ طَوْ وِ ] (اِخ ) ابن علی مطوعی ، مکنی به ابوحفص . ادیب ، شاعر و از اهالی نیشابور بود. وی ابتدا در خدمت امیر ابوا...
عمر مرینی . [ ع ُ م َ رِ م َ ] (اِخ ) ابن ابی بکربن عبدالحق مرینی ، مکنی به ابوحفص . از امرای دولت بنی مرین در مغرب اقصی . بسال 656 هَ .ق . پ...
عمر مرینی . [ ع ُ م َ رِ م َ ] (اِخ ) ابن عثمان بن یعقوب مرینی ، مکنی به ابوعلی . از سلاطین بنی مرین در مغرب . وی بسال 696 هَ .ق . متولد شد و...
کوتاه عمر. [ ع ُ ] (ص مرکب ) که عمرش کوتاه باشد. کوتاه زندگانی . کوته زندگانی . که مدت حیاتش طولانی نباشد : یکایک همی پروریشان به نازچه ک...
قاضی عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن سهلان ساوجی . رجوع به قاضی ساوجی عمر شود.
قاضی عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن فخرالدین . رجوع به قاضی بیضاوی عمر شود.
قاضی عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن محمود. رجوع به قاضی حمیدی شود.