غافل . [ ف ِ ] (ع ص ) بی خبر. ناآگاه . (دهار). گول . (نصاب ). بیخود. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بی خرد. نادان که درکارها اهمال و فروگذاری کند. دائر. غارّ. غیهب . غمر: اغترار؛ غافل شدن . تهو؛ غافل شدن . (منتهی الارب ).
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل .
منوچهری .
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سیه دستی بزد بر یال من (مو) تیر
برو غافل مچر در چشمه ساران
که گر غافل چری غافل خوری تیر.
باباطاهر.
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد بیک ره بقر نباشد.
ناصرخسرو.
گر امروز غافل بوی هم چنین
بدین درد فردا بمانی حسیر.
ناصرخسرو.
تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی
از مکر غدر خویش گرفتی سخر مرا.
ناصرخسرو.
غافل و مرده هر دو یکسان است .
سنائی .
از نتایج عاقبت آن [ محنت ] غافل بودی . (کلیله و دمنه ). در نصیب خویش غافل بودم . (کلیله و دمنه ). چنان در حلاوت آن [ شهد ] مشغول شد که ازکارهای خود غافل گشت . (کلیله و دمنه ). دزد جواب دادکه من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. (کلیله و دمنه ). عاجزتر ملوک آن است که از عواقب کارها غافل باشد. (کلیله و دمنه ). و اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید. (کلیله و دمنه ).
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان .
خاقانی .
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه .
خاقانی .
رادمردان غافلان عهد را
از شراب جود مست خود کنند.
خاقانی .
بس بی خبر است ز اندکی عمر
زان خنده ٔغافلان زند صبح .
خاقانی .
غافل از این بیش نشاید نشست
بر در دل ریز گر آبیت هست .
نظامی .
این چه نشاط است کزو خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی .
نظامی .
آدمی غافل اگر کور نیست
کمتر از آن نحل و از این مور نیست .
نظامی .
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک بترک آن گفتم .
نظامی .
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود.
نظامی .
گر تو بنشینی به بیکاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود.
عطار.
ای دل غافل بدان منتظر تست دوست
آه اگر آگهی از که جدا مانده ای .
عطار.
بگاه نعمت مغرور و غافل . (گلستان ). از خصم دل آزرده نیندیشید و از قول حکما غافل ... (گلستان ). وزیری غافل را شنیدم که خانه ٔ رعیت را خراب کردی ... (گلستان ).
غافل نشود عاقل عاقل نشود غافل . (جامع التمثیل ).
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
غافل در این خیال که اکسیر میکنند.
حافظ.
نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد.
حافظ.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویندغافلی زایشان .
اوحدی .