گفتگو درباره واژه گزارش تخلف غالب نویسه گردانی: ḠALB غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) نام موضعی در حجاز. قال کثیر : فدع عنک سلمی اذ اتی الناس دونهاو حلت با کناف الخبیت فغالب الی الابیض الجعدبن عاتکة الذی له فضل ملک فی البریة غالب .(معجم البلدان ج 6ص 262). واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه واژه معنی غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن فرقد. محدث است . (ذکر اخبار اصبهان ص 149). غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ )ابن فهر. نهمین جدّ پیغمبر اکرم . (مجمل التواریخ و القصص ص 237). و رجوع به غالب نیای حضرت رسول شود. غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن قطان . تابعی است . (منتهی الارب ). رجوع به غالب بن خطاف ... شود. غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن قطیعة. از سلاله ٔ عدنان و جدی جاهلی است که عنتره و حطیئة از نسل او هستند. (اعلام زرکلی ص 757). غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مساعدبن سعید الحسنی ، شریف مکه . او بعد ازمرگ برادرش سرور در سال (1202 هَ . ق .) امارت مکه یافت . عبداﷲبن سرور فرزن... غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مسعود از موالی هشام بن عبدالملک . کار او اذن گرفتن از هشام بود برای هر کس که می خواست او را ملاقات کند. (عقدالفری... غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن یوسف سالمی ، مکنی به ابومحمد. از مردم عالم مدینه ٔ سالم (از مدن اندلس ). وی عالم به فن اصول بود و چندی درسبته ... غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابوهذیل . تابعی است . رجوع به ابوهذیل و المصاحف رقم 6186 شود. غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) حمادبن زید، از او مطلبی نقل می کند به این نحو: سأل ابن سیرین عن هشام بن حسان ،قال : توفی البارحة، اما شعرت ؟ فجزع و... غالب غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) طبیب . وی مشهور به طبیب المعتضد باﷲ است ولی در آغاز کارش طبیب پدر او (موفق ) بود و در روزگار خلافت متوکل به خدمت موفق... تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۹ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود