غالب
نویسه گردانی:
ḠALB
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن یوسف سالمی ، مکنی به ابومحمد. از مردم عالم مدینه ٔ سالم (از مدن اندلس ). وی عالم به فن اصول بود و چندی درسبته سکنی داشت و سپس به مراکش رفت و در همانجا بسال 576 وفات یافت . (الحلل السندسیه چ مصر ج 2 ص 90).
واژه های همانند
۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
غالب . [ ل ِ ] (اِخ )ابن غلمون . این نام در یکی از سکه هایی که در طلیطله بدست آمده وجود دارد. (از الحلل السندسیة ص 391).
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن فرقد. محدث است . (ذکر اخبار اصبهان ص 149).
غالب . [ ل ِ ] (اِخ )ابن فهر. نهمین جدّ پیغمبر اکرم . (مجمل التواریخ و القصص ص 237). و رجوع به غالب نیای حضرت رسول شود.
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن قطان . تابعی است . (منتهی الارب ). رجوع به غالب بن خطاف ... شود.
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن قطیعة. از سلاله ٔ عدنان و جدی جاهلی است که عنتره و حطیئة از نسل او هستند. (اعلام زرکلی ص 757).
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مساعدبن سعید الحسنی ، شریف مکه . او بعد ازمرگ برادرش سرور در سال (1202 هَ . ق .) امارت مکه یافت . عبداﷲبن سرور فرزن...
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مسعود از موالی هشام بن عبدالملک . کار او اذن گرفتن از هشام بود برای هر کس که می خواست او را ملاقات کند. (عقدالفری...
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابوهذیل . تابعی است . رجوع به ابوهذیل و المصاحف رقم 6186 شود.
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) حمادبن زید، از او مطلبی نقل می کند به این نحو: سأل ابن سیرین عن هشام بن حسان ،قال : توفی البارحة، اما شعرت ؟ فجزع و...
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) طبیب . وی مشهور به طبیب المعتضد باﷲ است ولی در آغاز کارش طبیب پدر او (موفق ) بود و در روزگار خلافت متوکل به خدمت موفق...