غذی . [ غ ِ ]
۞ (ع اِ) اماله ٔ غذا. (غیاث اللغات ) (آنندراج به نقل از شرح خاقانی ). ممال غذاء
: زاید از اهتمام او گردون
در عروق صلاح خون غذی .
ابوالفرج رونی .
مرد عاقل که بر ره داد است
غذی او زباده و باد است .
سنائی .
به دولت تو که جان را ز بهر اوست حیات
به نعمت تو که تن را ز بهر اوست غذی .
ادیب صابر.
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو.
خاقانی .
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی .
خاقانی .
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن
غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید.
خاقانی .
تا غذی گردی بیامیزی به جان
بهر خواری نیستت این امتحان .
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر سوم ص 237).
شو غذی و قوت و اندیشها
شیر بودی شیر شو در بیشها.
مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 238).