غزی
نویسه گردانی:
ḠZY
غزی . [ غ َزْ زی ] (اِخ ) یوسف غزی مدنی . او راست : مجموعه ٔ رسائل اربعة:
1 - رفع الاشتباه حدیث من صلی فی مسجد اربعین صلاة. 2 - تنبیه الانام عن کیفیةاسقاط الصلاة و الصیام . 3 - الکواکب اللامعات فی حکم المائعات . 4- منة الخلق فی قول الرجل لزوجته غیر المدخول بها انت طالق و طالق و طالق ، در مدینه به چاپ رسیده و صفحات آنها 5 و 8 و 9 و 15 است . (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1417).
واژه های همانند
۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
غضی . [ غ َ ضا ] (ع اِ) بیشه و جنگل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غیضة. (تاج العروس ). || اهل الغضی ۞ ؛ باشندگان نجد. (منتهی الارب ). اهل ن...
غضی . [ غ َ ضَن ْ ] (ع مص ) غضی ابل ؛ دردناک شکم گردیدن (شتر) از خوردن غضا. (منتهی الارب ). دردناک شدن شکم شتر از خوردن غضا: غضیت الابل غ...
غضی . [ غ َ ] (ع ص ) آنکه از خوردن غضا شکم وی به درد آید، یقال : بعیر غَض وناقة غضیة. (از اقرب الموارد). رجوع به غَض شود.
غضی . [ غ َض ْی ْ ] (ع مص ) صاحب منتهی الارب آرد: «غضی از باب ضرب یضرب به معنی نیکوحال و بسند شد عیال را» و ظاهراًمصدر آن غضی باید باشد،...
غضی . [ غ ُ ض َی ی ] (ع اِ مصغر) مصغر غضا (درخت ). (معجم البلدان ). رجوع به غضا شود.
غضی . [ غ َ ضا ] (اِخ ) وادیی است به نجد. (منتهی الارب ) (قاموس ). در تاج العروس آمده : ذوالغضی ؛ واد بنجد. || ذوالغضی . رجوع به شرح فوق ش...
غضی . [ غ َض ْی ْ ] (اِخ ) یا قفا الغضی ، کوه کوچکی است . کثیر عزة گوید : کأن لم یُدمَنهاانیس و لم یکن لها بعد ایام الهدملة عامرو لم یعتلج فی ...
غضی . [ غ ُ ض َ ] (اِخ ) آبی متعلق به قبیله ٔ عامربن ربیعة جز بنی البکاء است . (از معجم البلدان ).
غضی . [ غ ُ ض َ ] (اِخ ) به قولی کوههای بصره است . (از معجم البلدان ).
قذی . [ ق ِ ذا ] (ع اِ) خاک باریک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، اقذاء و قُذی ّ. (منتهی الارب ).