فراست . [ ف ِ س َ ] (ع اِمص ) فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات ). فراسة
: کلیله گفت : توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت : به خرد و فراست خویش . (کلیله و دمنه ). فصلی بنوشتم بدان حال که بر وفق حدس و فراست من آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
سعدی .
عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت . (گلستان ). به فراست به جای آوردم که معزول است . (گلستان ).
فال مؤمن فراست نظر است
وین ز تقویم و زیج ما به در است .
اوحدی .
رجوع به فِراسة شود.