قار. (ترکی ، اِ) برف . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث )
: چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قار
روی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر.
انوری .
تا چو قیر است و قار در شب و روز
ساحت و عرصه ٔ قفار و بحار
روز خصمت سیاه باد چو قیر
روی بختت سپید باد چو قار.
امامی هروی .
همیشه تا که به تازی مطر بود باران
چنانکه برف بودبر زبان ترکی قار
دل موافق رایت چو برف باد سپید
رخ مخالف جاهت سیاه باد چو قار.
مختاری .
|| (ص ) سپید. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) سپیدی .