قزیح
نویسه گردانی:
QZYḤ
قزیح . [ ق َ ] (ع ص )ملیح قزیح ؛ از اتباع است . (منتهی الارب ). ملیح از مِلْح و قزیح از قِزْح آید. (اقرب الموارد). قزیح ، از اتباع ملیح است . گویند: ملیح قزیح . (ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
قزیة. [ ق ُزَی ْ ی َ ] (اِخ ) دژی است به یمن . (معجم البلدان ).
قذیة. [ ق َ ذی ی َ ] (ع ص ) (عین ...) چشم خاشاک افتاده . (منتهی الارب ).
قذیة. [ ق َ ی َ ] (ع ص ) (عین ...) چشم خاشاک افتاده . (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بالا شود.
قضیة. [ ق َ ضی ی َ ] (ع مص ) دارای همه ٔ معانی قَضْی و قضاء است . قضی یقضی قضیاً و قضأاً و قضیةً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَ...
غزیة. [ غ َ زی ی َ ] (اِخ ) قبیله ای است . (منتهی الارب ). بنوغزیه قبیله ای است از طیی ٔ و همچنین از هوازن ، و از ایشان است دریدبن الصمة و ه...
غزیة. [ غ ُ زَی ْ ی َ ] ۞ (اِخ ) جایی است نزدیک فید و با آن یک روز فاصله دارد، و در آنجا آبی هست که آن را غمر غزیة نامند. (از معجم البلدان...
غزیة. [ غ ُ زَی ْ ی َ ] (اِخ ) (ابن ...) یکی از شعرای هذیل . (از تاج العروس ).
غزیة. [ غ َ زی ی َ ] (اِخ ) ابن جشم بن معاویه . یکی از اجداد جاهلی است ، از هوازن از عدنانیه . منازل پسران وی در سروات تهامه و نجد قرار دار...
غزیة. [ غ َ زی ی َ ] (اِخ ) ابن حارث اسلمی ، از صحابه است و در نسب وی اختلاف کرده اند. بعضی گفته اند انصاری مازنی است و بعضی برآنند که اس...
غزیة. [ غ َ زی ی َ ] (اِخ ) ابن سواد. صاحب «الاصابة» (ج 5 ص 198) گوید: در حاشیه ٔ الاستیعاب در باب غزیه ، ترجمه ٔ غزیةبن سواد آمده است ولی ای...