اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کح

نویسه گردانی: KḤ
کح . [ک ُح ح ] (ع ص ) خالص . لغة فی قُح ّ (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قُح ّ. (اقرب الموارد). عربی کح ؛ عربی خالص . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قح شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
قره که . [ ق َ رَ ک ِ ] (اِخ ) دهی ازدهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین واقع در 9500 گزی جنوب خاوری سرپل ذهاب و کنار شوسه ٔ قصرشیر...
که پیکر. [ ک ُه ْ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) مخفف کوه پیکر است که فیل و اسب قوی هیکل باشد. (برهان ) (آنندراج ). کوه پیکر و پیل و اسب قوی پیکر....
که خوار. [ ک َه ْ خوا /خا ] (نف مرکب ) کاه خوار. که کاه خورد. که خوراک وی کاه باشد چون اسب و استر و دیگر ستوران : ز علم بهره ٔ ما گندم است...
که ریزه . [ک َه ْ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) کاه ریزه . ریزه ٔ کاه . خرده ٔ کاه . پر کاه . پره ٔ کاه . پره ٔ خرد کاه : کز وجه زمین بوس ز دیوان سرایت که ...
که زدن . [ ک ُه ْ زَ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، سرفه ٔ بسیار کردن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که نورد. [ ک ُه ْ ن َ وَ ] (نف مرکب ) کوه نورد. کوه پیما. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوه نورد شود.
که گذار. [ ک ُه ْ گ ُ ] (نف مرکب ) گذرنده از کوه . عبورکننده از کوه . کوه پیما. کوه نورد : از سر گوی زیر او برخاست آن که که گذار بحرگذر.فرخی (د...
که نوردی . [ ک ُه ْ ن َ وَ ] (حامص مرکب ) کوه نوردی . کوه پیمایی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوه نوردی شود.
گاهی که . [ ک ِ ] (حرف ربط مرک-ب ) وقت-ی ک-ه . عن-د.
گینه که . [ ن ِ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 75هزارگزی جنوب درمیان و 17000 گزی باختر شوسه ٔ...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۶ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.