کش . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (مرکب از: که + ش = اش ) مرکب از کاف خطاب و شین ضمیر به معنی که او را چنانکه گویند کش گفت ، یعنی که او را گفت و او را که گفت . (برهان ). مرکب از که (موصول ) به اضافه ٔ ش (ضمیر) به معنی که او را. (از فرهنگ فارسی معین ). مخفف که اش . (آنندراج )
: آن گلی کش ساق از مینای سبز
بر سرش بر سیم و زر آمیخته .
طاهربن فضل .
بسته عدو را دست پس چون ملحدملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش درمهدیه .
منوچهری .
چنین بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر.
عنصری .
میر همه دلبران کشمیر تویی
خرم دل آن سپاه کش میر تویی .
(؟ از آنندراج ).