گفتگو درباره واژه گزارش تخلف کف ء نویسه گردانی: KF ʼ کف ء. [ ک ِف ْءْ ] ۞ (ع اِ) شکم رودبار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بطن وادی . (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). بستر رود. (ناظم الاطباء). کفی ٔ. (از معجم متن اللغة). واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۶۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه واژه معنی کف کردن کف کردن. الف. (مص ل.) تولید کف شدن. ب. (عا.) عشقی شدن. (منبع: فرهنگ فارسی معین) پ. (اصطلاح عامیانه) از فرط تعجب مبهوت گشتن. توضیح: شاید این اصطلاح بر... کف کردم کف کردم. من کف کردم. رجوع شود به کف کردن. هم کف هم کف . [ هََ ک َ ] (ص مرکب ) در اصطلاح بنایان ، دو سطح که در ارتفاع برابر قرار دارند. (یادداشت مؤلف ). هم کف هم کف . [ هََ ک َف ف / ک َ ] (ص مرکب ) دو تن که دستهایشان یکسان باشد، و به کنایه ، دوتن که در بخشش و جود به یک درجه باشند : همسر آسمان و... یک کف یک کف . [ ی َ / ی ِ ک َ ] (ق مرکب ) به قدر یک کف . به اندازه ٔ یک کف . || (ص مرکب ) هم کف . (یادداشت مؤلف ). هم تراز. کف الهر کف الهر. [ ک َف ْ فُل ْ هَِ رر ] (ع اِ مرکب ) یکی از اقسام آلاله که بنام آلاله ٔ صحرائی نامیده می شود. ۞ (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به آلا... کف الذئب کف الذئب . [ ک َف ْ فُذْ ذِءْ ] (ع اِ مرکب ) کف الارنب . جنطیانا. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به جنطیانا شود. کف السبع کف السبع. [ ک َف ْ فُس ْ س َ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کبیکج . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به کبیکج شود. کف الضبع کف الضبع. [ ک َف ْ فُض ْ ض َ ب ُ ] (ع اِ مرکب ) کبیکج . رجوع به کبیکج شود. کف الکلب کف الکلب . [ ک َف ْ فُل ْ ک َ ] (ع اِ مرکب ) بدسغان . رجوع به بدسغان در همین لغت نامه شود. تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۷ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود