اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کلک

نویسه گردانی: KLK
کلک . [ ک ِ ] (اِ) هر نی میان خالی را گویندعموماً. (برهان ). نی است عموماً. (آنندراج ). هر نی میان کاواک . (ناظم الاطباء). نی . (فرهنگ فارسی معین ).قصب . نی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.

ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.

فردوسی .


نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.

مولوی .


نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.

مولوی .


- کلک خایی ؛ جویدن نی (نیشکر) :
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟

مولوی .


- کلک شکر ؛ نیشکر. (آنندراج ) :
ز لفظ اومگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است .

انوری (از آنندراج )


|| قلم را گویند اما این لفظ مستعار بود و در اصل نی است ۞ . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). نی قلم کتابت را گویند خصوصاً. (از برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). قلم . (فرهنگ فارسی معین ). قلم . خامه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.

فردوسی .


کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.

عسجدی .


رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فروایستاد ۞ .

منوچهری .


وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل .

منوچهری .


گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جدو روز هزل و روز کلک و روز دن .

منوچهری .


تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ .

منوچهری


نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زودریغ.

اسدی .


بی هنردان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین ، نباشد کلک و آهن را ثمن .

ناصرخسرو.


ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده ٔ مخالف دین نشتر.

ناصرخسرو.


کلک زان نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد.

مسعودسعد.


خروش رزم چو آواز زیر وبم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر.

مسعودسعد.


چنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هربنان باشدی ...
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی ...

(ازکلیله و دمنه چ مینوی ).


ز کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.

سوزنی .


کلک منقاد حسام است ونباشد بس عجب
کلک منقادترا گر انقیاد آرد حسام .

سوزنی


حاسدت سرنگون چو کلک شود
چون ترا کلک درکتاب آید.

سوزنی .


مرا اگر تو ندانی عطاردم داند
که من کیم ز سر کلک من چه کارآید؟

خاقانی .


بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس .

خاقانی .


شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.

خاقانی .


سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد.

نظامی .


کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد.

نظامی .


قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست .

نظامی .


خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد ازلعل خندان می برآرد.

عطار.


به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت .

سعدی (بوستان ).


مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کند کلک دبیرم .

حافظ.


- از کلک برآمدن نقش ؛ نوشته شدن نقش . (آنندراج ) :
هزار نقش برآمد زکلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.

حافظ (از آنندراج ).


- کلک در بنان افکندن ۞ ؛ کنایه از تهیه ٔ نبشتن کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ) :
ابر می گرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد.

سلمان ساوجی (از بهار عجم ).


- کلک دوشاخ ؛ قلمی که نوکش از وسط شکافته باشد. قلم فاق دار :
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.

خاقانی .


- کلک سرکفیده ؛ کلک سرشکافته .
کلک دوشاخ :
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیده ٔ اوست .

خاقانی .


- کلک فرمان پذیر ؛ قلمی که روان و خوب نویسد و به فرمان نویسنده باشد :
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر.

نظامی .


- کلک فرنگی ؛ نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد وپادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخطمی نمایند. (از آنندراج ). خودنویس . (فرهنگ فارسی معین ) :
احوال دل به کلک فرنگی نوشته ایم
خوش سرمه در گلوی قلم کرده ایم ما.

ارادت خان واضح (از آنندراج ).


- کلک قضا ؛ قلم تقدیر. قلم سرنوشت :
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقشبند.

سعدی (بوستان ).


- کلک کبوتردم ؛ به اصطلاح خوشنویسان ، نوعی از قلم تراشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.

محمد سعید اشرف (از آنندراج ).


- کلک لاغر ؛ قلم باریک و ظریف :
وقت توقیع، نوشداروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده ست .

خاقانی .


- کلک مشکین ؛ قلمی که ازمرکب آن بوی مشک به مشام رسد. قلم عطرآگین :
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.

حافظ.


و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلک نافه گشای ؛ قلم مشکین . قلم عطرآگین :
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تاشود باد صبح غالیه سای .

نظامی .


و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| هر چهار دندان تیز سباع را هم می گویند، و آن را به عربی ناب خوانند. (برهان ).ناب و دندان تیز حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). چهار دندان تیز درندگان . ناب . (فرهنگ فارسی معین ) :
بردندموکلان راهش
از کلک سگان ، به صدر شاهش .

نظامی (از فرهنگ رشیدی ).


|| نام صمغی است در نهایت تلخی و آن را از درخت جهودانه برمی آورند و عربان عنزروت می گویند. (برهان ). صمغی است که از درخت جهودانه حاصل شود. (آنندراج ). صمغی در نهایت تلخی . (ناظم الاطباء). عنزروت . انزروت . (فرهنگ فارسی معین ) :
حاسدان تو کلک و تو رطبی
از قیاس رطب نباشد کلک .

سوزنی (از فرهنگ رشیدی ).


|| بمعنی نی تیر. (آنندراج ). بر تیر، نیز اطلاق کنند. (از فرهنگ رشیدی ). تیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او از درخت .

فردوسی (از آنندراج ).


زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و زپیکان نیامد زیان .

فردوسی .


ز پر و ز پیکان کلک توشیر
به روز بلا گردد از جنگ سیر.

فردوسی .


بر او کلکی حوالت کرد چون برق
گذر کرد از سر و در خاک شد غرق .

خواجو (از فرهنگ رشیدی ).


|| به معنی نیزه . (از آنندراج ) :
از شجاعت و ز سخاوت خلق را حامی شود
نوک کلک تو همی چون نوک کلک ذویزن .

ازرقی (از آنندراج ).


حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندرسلک .

اوحدی .


گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر می شود بسیارخوار.

قاآنی .


|| دست افزاری جولاه را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه هر کو کلک بردارد دبیر است
که هم کلک است دست افراز جولاه .
محمدبن نصیر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آتشدان . (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَک شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
کلک . [ ک َ ل َ ] (اِ) نشتر فصاد را گویند و به عربی مبضع خوانند. (برهان ). نیش و نیشتر حجام و فصاد که آن را شست نیز گویند. (آنندراج ). مبضع و ن...
کلک . [ ک َ ل ِ ] (ص ) بمعنی نامبارک و شوم . کَلَک .(آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود. || (اِ) بمعنی بوم گفته اند کَلَ...
کلک . [ ک َ ] ۞ (اِ) بغل ۞ . (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). بغل . آغوش . (فرهنگ فارسی معین ) : کسی را که درد آیدش دست و کلک علاجش کنندی به ...
کلک . [ ک َ ل َ ] (ص مصغر) تصغیر کل باشد که کچل است . (برهان ). مصغر کل بمعنی کچل . (ناظم الاطباء). کل کوچک . کچل کوچک . (فرهنگ فارسی معین ...
کلک . [ ک ُ ] (اِ) بمعنی پشم تر می باشد که از بن موی بز با شانه برآورند و ازآن شال و امثال آن بافند و تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن ...
کلک . [ دَ ل َ ] (اِ) خربزه ٔ نارسیده . (برهان ) (ناظم الاطباء). خربزه ٔ نارسیده یعنی کالک و سفچه . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مخفف کالک ...
کلک . [ ک ِ ل ِ ] (اِ) انگشت کوچک را گویند و به عربی خنصر خوانند. (برهان ). انگشت کهین که آن را خنصر گویند. (آنندراج ). انگشت کوچک . خنصر. (نا...
کلک . [ ک ُ ل ُ ] (ص ) احول و کاج باشد ۞ . (برهان ). لوچ و احول . (ناظم الاطباء). || (اِ) درد شکم را نیز گویند. (برهان ). دردشکم . (ناظم الاط...
کلک . [ ک ُ ل ُ ] (اِ) نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان . و در کلاک آن را کَرَک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلک . [ ک َ ل َ ] (اِخ ) نام موضعی است از مضافات دامغان که در آنجا گندم خوب حاصل می شود. (برهان ). نام موضعی نزدیک دامغان که گندم آن م...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.