اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کلک

نویسه گردانی: KLK
کلک . [ ک َ ل َ ] (اِ) نشتر فصاد را گویند و به عربی مبضع خوانند. (برهان ). نیش و نیشتر حجام و فصاد که آن را شست نیز گویند. (آنندراج ). مبضع و نشتر فصاد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) :
در دل خیال غمزه ٔ تیرت چو بگذرد
گویی زدند بر دل پرخون من کلک .

ضیاء بخشی (از فرهنگ نظام )


|| بمعنی منقل و آتشدان گلی و سفالی باشد. (برهان ). آتشدان گلی . منقل سفالین . (فرهنگ فارسی معین ). آتشدان گلی و سفالی . (ناظم الاطباء). منقل و آتشدان از گل نیم پخته . آتشدان گلین . منقل از گل خام . آتشدان قابل انتقال از گل خام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی ، کَلَک (منقلی که از پهن و گل سازند). گیلکی ، کَلَه . و سنائی غزنوی در بیت ذیل (بضرورت شعر) به سکون لام آورده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفته همه رنگ لاله زار.

سنائی (از فرهنگ رشیدی ).


- امثال :
ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک ؛ منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا سایر فلزات سازند و کلک آتشدان سفالینه باشد. عامه در موقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 328).
|| چوب و نی و علفی بود که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند. (برهان ). علف و چوب و نی که برای گذشتن ازآبها بهم بندند، گاه باشد که خیک و مشک پر باد کرده محکم سر آن بندند و بر آن چوب و نی و علف نصب نمایند و بر آن نشینند. (آنندراج ). قایق گونه ای مرکب از چوبها و نی ها و علفها که آنها را بهم بندند و چند مشک را پرباد کرده برآن نصب کنند و بر آن نشینند و بجای قایق از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین ). نوعی کشتی است که در رودخانه های عراق بدان سوار شوند و طوف نیز گویند. این کلمه فارسی است . (از اقرب الموارد). کشتی بی دیواره و بی عمق که از بعض رودها بدان گذرند. قسمی کرجی . قسمی از آلات عبور از رود و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کردی کِلِک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کنده های چوب بهم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی ، کَلَک (به همین معنی ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
گر ز جمله چوب و نی کاندر جهانست
دست تقدیر خدا بندد کلک
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور
وحش وطیر و آدم و جن و ملک .

ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج ).


نه در کشتی آمد نه اندر کلک
ورا یار بادا نجوم فلک .

حکیم زجاجی (از آنندراج ).


|| انجمن و مجمع مردم را نیز گرفته اند.(برهان ). انجمن و مجمع مردمان . (ناظم الاطباء).
- کلک زدن ؛ در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن . (ناظم الاطباء).
- کلک کردن ؛ انجمن کردن و کنکاش نمودن . (ناظم الاطباء).
|| (ص ) شوم و نامبارک راگویند. (برهان ). بمعنی نامبارک و شوم آمده لیکن بدین معنی بعضی به کسر لام گفته اند. (آنندراج ). شوم و نامبارک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
زین می خوری گردی ملک ، زان می خوری دیوی کلک
زین می ابوبکری شوی ، گردی از آن می بوالحکم .

مولوی (از فرهنگ رشیدی ).


رجوع به کَلِک شود.
|| (اِ) به این سبب ۞ کوف و بوم را کلک خوانند، و بعضی با ثانی مکسور، کَلِک بمعنی بوم گفته اند. (برهان ). بوم . کوف . کَلِک . (از فرهنگ فارسی معین ). پرنده ای که بوم نیز گویند. کَلِک . (ناظم الاطباء). نام بوم . (از آنندراج ). || پیزر و به تازی بردی . (مقدمه ٔ التفهیم ص قعج ). پیزر. بردی . (فرهنگ فارسی معین ) : گیاه و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب و آنچ برپای نخیزد چون خیار و خربزه . (التفهیم ص 376). || غوزه ٔ پنبه که هنوز نشکفته باشد. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). غوزه ٔ پنبه ٔ ناشکفته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بمعنی دردسر هم آمده است . (برهان ). درد سر.(از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). صداع و درد سر. (ناظم الاطباء) :
چند شوم صداع کش گرد بساط خسروان
کز در تست عالمی رزق پذیر بی کلک .

عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی ).


|| در تداول عامه ، حیله . حقه . نیرنگ . (فرهنگ فارسی معین ). حیله . مکر. بازی . فریب . دامی و حیله ای برای اضرار کسی . دوز و کلک نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک بر سر کسی بستن ؛ جنجال بر سرش بستن . گویند چه کلک بر سرم بسته ای ، چه بلا بر سرم آورده ای و چه مرا تنگ گرفته ای . (آنندراج ).جنجال برسرش درآوردن . بلا بر سرش درآوردن . (فرهنگ فارسی معین ). کلک زدن . کلک جور کردن . این ترکیب به معنی سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن نیز ممکن است استعمال شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ) :
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما
چه کلک بسته ای ای آتش می بر سرما؟

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- کلک جور کردن ؛ مقدمه چیدن . راست و ریس کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کلک چیزی را کندن ؛ در تداول عامه ، آن را محو کردن . نابود کردن . (فرهنگ فارسی معین ). آن را از بین بردن . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کلک درآوردن ؛ حقه زدن .
- || تولید مزاحمت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کلک زدن ؛ حقه زدن . نیرنگ به کار بردن .
- کلک کاری را کندن ؛ قالش را کندن . به آخر رسانیدن آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه ، آن را به پایان بردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کلک کسی را کندن ؛ او را کشتن . او را از میان برداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک کوتاه ؛ درد سر کم . مزاحمت کم . (فرهنگ فارسی معین ).
|| تباه کاری و نابسامانی زن ، و کلک زدن فعل آن است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلک زدن شود. || بازیچه : کار دنیا کلک است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
کلک . [ ک ِ ] (اِ) هر نی میان خالی را گویندعموماً. (برهان ). نی است عموماً. (آنندراج ). هر نی میان کاواک . (ناظم الاطباء). نی . (فرهنگ فارسی ...
کلک . [ ک َ ل ِ ] (ص ) بمعنی نامبارک و شوم . کَلَک .(آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود. || (اِ) بمعنی بوم گفته اند کَلَ...
کلک . [ ک َ ] ۞ (اِ) بغل ۞ . (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). بغل . آغوش . (فرهنگ فارسی معین ) : کسی را که درد آیدش دست و کلک علاجش کنندی به ...
کلک . [ ک َ ل َ ] (ص مصغر) تصغیر کل باشد که کچل است . (برهان ). مصغر کل بمعنی کچل . (ناظم الاطباء). کل کوچک . کچل کوچک . (فرهنگ فارسی معین ...
کلک . [ ک ُ ] (اِ) بمعنی پشم تر می باشد که از بن موی بز با شانه برآورند و ازآن شال و امثال آن بافند و تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن ...
کلک . [ دَ ل َ ] (اِ) خربزه ٔ نارسیده . (برهان ) (ناظم الاطباء). خربزه ٔ نارسیده یعنی کالک و سفچه . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مخفف کالک ...
کلک . [ ک ِ ل ِ ] (اِ) انگشت کوچک را گویند و به عربی خنصر خوانند. (برهان ). انگشت کهین که آن را خنصر گویند. (آنندراج ). انگشت کوچک . خنصر. (نا...
کلک . [ ک ُ ل ُ ] (ص ) احول و کاج باشد ۞ . (برهان ). لوچ و احول . (ناظم الاطباء). || (اِ) درد شکم را نیز گویند. (برهان ). دردشکم . (ناظم الاط...
کلک . [ ک ُ ل ُ ] (اِ) نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان . و در کلاک آن را کَرَک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلک . [ ک َ ل َ ] (اِخ ) نام موضعی است از مضافات دامغان که در آنجا گندم خوب حاصل می شود. (برهان ). نام موضعی نزدیک دامغان که گندم آن م...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.