کمند. [ ک َ م َ ] (اِ) ریسمانی باشد که در وقت جنگ در گردن خصم انداخته به خود کشند و گاهی شخصی یا چیزی را از جای بلند نیز بر آن انداخته به خود می کشند. (آنندراج )
۞ . دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن انداخته به جانب خود کشند. (ناظم الاطباء). پهلوی : کَمَند، کردی : کَمَن (طناب با گره متحرک ). دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن یا در شکار بر گردن حیوان می انداختند و او را به جانب خود می کشیدند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ریسمانی محکم که هنگام جنگ آن را بر گردن و کمردشمن اندازند و وی را به بند آورند و یا جانوران رابدان مقید کنند. (فرهنگ فارسی معین ). وَهَق . بالاهنگ . پالاهنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمند.
رابعه بنت کعب قزداری .
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به گاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
به گاه شیب بدرّد کمند رستم زال .
منجیک (ایضاً).
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
چنان گشت آزاد سرو بلند
که بر گرد او بر نگشتی کمند.
دقیقی .
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
فردوسی .
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست .
فردوسی .
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شهریار اندرآمد به بند.
فردوسی .
اژدهاکردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر کف ّ موسی گشته مار.
فرخی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش .
منوچهری .
و پیادگان بدان قوه به برج بررفتن گرفتند به کمندها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
111). روزی سیر کرد وقصد هرات داشت هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
513).
گر بخواهی بستن این بیهوش را
ازخرد کن قید و از دانش کمند.
ناصرخسرو.
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی .
ناصرخسرو.
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال .
ناصرخسرو.
با کمر، نوشیروانی با کله ، کیخسروی
با کمان ، افراسیابی با کمند، اسفندیار.
امیر معزی (از آنندراج ).
تعبد و تعفف در دفع شر، جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز. (کلیله و دمنه ).
به عهد او که دایم باد عهدش
کمند ثروت آمال مال است .
انوری .
خست به زخم حسام گرده ٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار.
خاقانی .
آن کمندش نگر از پشت سمندش گویی
که به هم رأس و ذنب با قمر آمیخته اند.
خاقانی .
گفتند اینک اینک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم در کف کمند زالش .
خاقانی .
به وقت اذان ... بر مناره رفتم ناگاه کمندی به جانب من روان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
329). دستار من وقایه ٔ جان من شد و عمامه ٔ من در کمند بماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً).
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشه ٔ چاچیان .
نظامی (از آنندراج ).
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است .
نظامی .
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیبایی است .
سعدی .
من بیچاره ٔ گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم .
سعدی .
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر.
سعدی .
سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم
کمند عقل بگسستی لجام نفس توسن هم .
امیرخسرو (از آنندراج ).
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
حافظ.
کشتنم را آن دو زلف چون کمند آمد سبب
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست .
کاتبی
برچین چو عنکبوت کمند فریب را
زنبوروار خانه ٔ پرانگبین گذار.
صائب (از آنندراج ).
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه ٔ نازک نهالش .
صائب (از آنندراج ).
زپستی چه غم با امید بلند
ز خورشید با ذره پیچد کمند.
ظهوری (از آنندراج ).
کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خَم ِّ کمند.
شیبانی کاشانی .
-
کمند از فتراک نگشودن ؛ کنایه است از پیوسته آماده و مجهز بودن برای جنگ
:میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای هرگز کمند.
فردوسی .
-
کمند افشاندن ؛ کمند انداختن
: گر کمندی وقتی اندر حلق سگساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده اند.
خاقانی .
و رجوع به کمند انداختن شود.
-
کمند پیچان یا پیچان کمند ؛ کمندی که دارای پیچ و تاب باشد. کمند پر پیچ و تاب . ورجوع به پیچان شود.
-
کمند جان ستان ؛ کمندی که جان خصم را بگیرد. کمندی که با آن دشمن را مغلوب و گرفتار توان کرد
: خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندجان ستان آمد به رزم .
خاقانی .
-
کمند حلقه ؛ کمندی که همچو حلقه باشد، و زلف هم که پر پیچ و شکن باشد شبیه کمندحلقه می شود
: می کند هر دم کمند حلقه از تار نگار
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار.
صائب (از آنندراج ).
-
کمند حلقه کردن ؛ کمند را به پیچ و تاب درآوردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- || مستعد صید و پیکار بودن . (آنندراج ) (غیاث ) (از فرهنگ فارسی معین ).
-
به کمند آمدن ؛ در کمند افتادن صید گریزپا. در اختیار قرار گرفتن . منقاد شدن . به دست آمدن
: دریاب دمی صحبت یاران که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم وساعت .
سعدی .
-
به کمند افتادن ؛ گرفتار کمند شدن . دربند افتادن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
به کمند کشیدن ؛ گرفتار کمند کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || به اطاعت درآوردن . وادار به تسلیم کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
خم کمند ؛ حلقه و پیچ و تاب کمند.
- || کنایه از خم زلف و گیسو که دور رخسار حلقه می زند. (فرهنگ فارسی معین ).
-
در کمند آمدن ؛ گرفتار کمند شدن . به حلقه ٔکمند افتادن . به کمند آمدن . رام و مسخر شدن
: چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
سعدی .
تو در کمند من آیی کدام دولت و بخت
من از تو روی بپیچم کدام صبر و قرار.
سعدی .
-
در کمند آوردن ؛ با کمند اسیرو گرفتار کردن . منقاد ساختن
: سر آنگه ببالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند.
سعدی (بوستان ).
-
زلف کمند ؛ زلف مجعد همچون کمند. (فرهنگ فارسی معین ). مویی بلند چون کمند.
-
کمند در گردن کسی آوردن ؛ وی را اسیر و گرفتار کردن
: من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
نظامی .
-
کمنددیده ؛ آنکه یک بار اسیر کمند شده . آنکه او را با کمند اسیر کرده باشند
: کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خَم ِّ کمند.
شیبانی کاشانی .
-
کمند زدن بر سر کسی یا چیزی ؛ وی را مهار کردن . او را مطیع و منقاد کردن
: بر سروپای زمانه ی ْ گذران مرد حکیم
بهتر از علم و ز طاعت نزند قید و کمند.
ناصرخسرو.
-
کمند زلف ؛ زلفی چون کمند پر پیچ و تاب و دراز
: دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده .
خاقانی .
بربود دلم کمند زلفت
حقا که مرا بدو گمانی است .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 566).
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم رخ پیچان مشو.
خاقانی .
-
کمند ساختن از چیزی ؛ از آن چون کمند استفاده کردن . آن را چون کمند به کار بردن
: ز حبل اﷲ کمندی ساز بهر ابلق گیتی
شو اقرء باسم ربک خوان مخوان مدح قراخانی .
خاقانی .
-
کمند ساختن چیزی را ؛ آن را چون کمند پر پیچ و تاب و پر چین و شکن ساختن
: زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد مه ز آسمان بگیرد.
خاقانی .
-
کمند شب پیکر ؛ کمندی که چون شب سیاه و تیره باشد، کنایه از زلف
: زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دوپیکر اندازد.
خاقانی .
-
کمند عنبرین یا عنبرین کمند ؛ کنایه از زلفی به عنبرآلوده . زلف خوشبوی
: ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست .
نظامی .
-
کمند فشاندن ؛ کمند افشاندن . کمند انداختن
: گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند.
خاقانی .
و رجوع به کمند انداختن و ترکیب کمند افشاندن شود.
-
کمند کیانی یا کیانی کمند ؛ کمند منسوب به کیان
: چو رستم بدیدش کیانی کمند
بیفکند و سرش اندر آمد به بند.
فردوسی .
-
کمند گردیدن چیزی ؛ به صورت کمند درآمدن آن
: جانا به خدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمندگردد.
خاقانی .
-
کمند گزین ؛ کمند برگزیده و خوب و مناسب
: بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
فردوسی .
-
کمند مشکبوی ؛ کمند عنبرین . کنایه از زلف به مشک آلوده ٔ خوشبوی
: کجا بتوان سخن کردن ز رویش
چه گویم زآن کمند مشکبویش .
نظامی .
-
کمند مشکین یا مشکین کمند ؛ کمند مشکبوی . گیسوانی چون مشک به رنگ و بوی . و رجوع به ترکیب قبل شود.
-
کمند معنبر ؛ کمند عنبرین
: دل توسنی کجا کند آن را که طوق وار
در گردن دل است کمند معنبرش .
خاقانی .
و رجوع به ترکیب کمند عنبرین شود.
-
کمند وحدت ؛ ریسمانی باشد از ابریشم و غیره که درویشان و صوفیان به وقت مراقبه گرد کمر و زانو پیچیده می نشینند. (از غیاث ). چیزی باشد که از ریسمان یا ابریشم یا تسمه ٔ چرمین سازند و فقرا در گلو اندازند و در کمر بندند و در بعضی اوقات در کمر و هر دو زانو انداخته بنشینند و در عرف هند گوط به کاف فارسی و واو مجهول و تای هندی خوانند. (آنندراج ). ریسمانی از ابریشم و جز آن که صوفیان هنگام مراقبه گرد کمر و زانو پیچند. (ناظم الاطباء)
: تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن .
کلیم (از آنندراج ).
به کنج خلوت غم همچو شیشه ٔ نیمه
کمند وحدتی از اشک بر کمر دارم .
کلیم (از آنندراج ).
نگین ملک بود این کف فراغت ما
مدار مرکز عالم ، کمند وحدت ما.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
مثل کمند ؛ گیسوان بلند. (امثال و حکم ).
|| ریسمان و طناب و جلیز و جلبیز. || نردبان قلعه گیری . (ناظم الاطباء).
-
کمند کردن ؛ نردبانی طنابی بر دیوار گذاشته گرفتن چیزی . (ناظم الاطباء).
|| پیچ و تاب زلف . (ناظم الاطباء). زلف پر پیچ و تاب و بلند
: همی می
۞ چکد گویی از روی او
عبیر است گویی همه موی او
از آن گنبد سیم سر بر زمین
فروهشته بر گل کمند کمین .
فردوسی .
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی است
تا نگویی که اسیران کمند
۞ تو کمند.
سعدی .
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان .
سعدی .
|| در ابیات زیر از شاهنامه به معنی واحد اندازه گیری طول بکار رفته است
: ز بهر ستودانش کاخ بلند
بکردند بالای او ده کمند.
فردوسی .
یکی باره از آب برکش بلند
بنش پهن و بالای او ده کمند.
فردوسی .
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند.
فردوسی .
ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزون است بالایش از ده کمند.
فردوسی .
بفرمود تا سنگ خارا کنند
دو خانه بر او هر یکی ده کمند.
فردوسی .
|| طویله ، یعنی طنابی دراز که بر دو سر به زمین با میخ طویله استوار کرده و اسبها را بدان بندند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).