اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کمین

نویسه گردانی: KMYN
کمین . [ ک َ ] (ص عالی ) به معنی کم و کمترین و کمینه آمده است .(آنندراج ). به معنی کم و کمترین . (انجمن آرا). کمترین . (فرهنگ فارسی معین ). کوچکترین . اقل :
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری .

فرخی .


گردون به امر و نهی کهین بنده ٔ تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد.

مسعودسعد.


صدیک از آنکه تو به کمین شاعری دهی
از بلعمی به عمری نگرفت رودکی .

سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


بیش از عدد آنکه بود ذره ٔ خورشید
بخشد به کمین بنده ٔ خود در و لاَّلی .

سوزنی .


کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .

سوزنی .


کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان .

نظامی


بگذار که بنده ٔ کمینم
تا در صف بندگان نشینم .

سعدی (گلستان ).


به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام ونشد.

حافظ


|| به معنی فرومایه هم آمده . (آنندراج ). فرومایه و دون و پست . (ناظم الاطباء). دون . پست . (فرهنگ فارسی معین ). || ناقص و ناتمام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || معیوب . || (اِ) انگشت کوچک . (ناظم الاطباء). ۞
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
کمین سازی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی کمین ساز : اجل بر جان کمین سازی نموده قیامت را یکی بازی نموده . نظامی .و رجوع به کمین ساز شو...
کمین زدن . [ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : خاک درچرخ برین می زندچرخ میان بسته کمین می زند.نظامی .فتنه به گوشه...
کمین کردن . [ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پنهان شدن به قصد کسی یا چیزی . (ناظم الاطباء). پنهان شدن به قصد دشمن یاصید و ناگاه بدر آمدن و بر او...
کمین کننده . [ ک َ ک ُ ن َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه به قصد دشمن یا صید در جایی پنهان شود و ناگاه بدر آید و بر او زند. (فرهنگ فارسی معین ).
کمین آوردن . [ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : کنون گاه رزم است کین آوریدبه ترکان سرکش کمین آورید. فردوسی .کمین ...
کمین آوریدن . [ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) کمین آوردن . کمین کردن . و رجوع به کمین آوردن و کمین کردن شود.
کمین ساختن . [ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کمینگاه ساختن و به انتظار ماندن . (ناظم الاطباء). کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : کمین ساختم در پس پ...
کمین داشتن . [ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمین کردن شود.
کمین گرفتن . [ ک َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : به لشکر چنین گفت شاه زمین نباید که گیرند هرزه کمین . فردوسی (...
کمین گشادن . [ ک َ گ ُ دَ] (مص مرکب ) از کمین بیرون شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیرون شدن از کمین و حمله ور گردیدن : خصمان کمین ها...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.