گفتگو درباره واژه گزارش تخلف کوب نویسه گردانی: KWB کوب . (ع مص ) آب خوردن به کوب ۞ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). با کوب آب خوردن . (ناظم الاطباء). واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۷۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه واژه معنی کوب کوب . (اِمص ) ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد وآن را به عربی صدمه گویند. (برهان ). ضربی که از ک... کوب کوب . (معرب ، اِ) ۞ کوزه ٔ بی دسته . (ترجمان القرآن ). کوزه ٔ بی دسته یا بی خرطوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوزه ای با سر مستدیر و بی دسته ی... کوب کوب . (ع اِ) دلو. دلوچه ای که برای دوشیدن گاو و گوسفند و جز اینها به کار برند. (از دزی ج 2). کوب کوب . (اِ) مقدار سه رطل . (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل سه رطل . (یادداشت ایضاً). کوب کوب . [ ک َ وَ ] (ع اِمص ) باریکی گردن . || کلانی سر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کوب کوب . (اِخ ) قومی در افریقای شمالی که در نزدیک مصر سکونت داشتند. (قاموس کتاب مقدس ). کوب کوب. (ا)، (زبان مازنی)، فرش حصیری. یخ کوب یخ کوب . [ ی َ ] (نف مرکب )درهم شکننده ٔ یخ . (ناظم الاطباء) || یخ شکن . || مجازاً، کار بی حاصل کننده : ز بی پروایی یاران گرافتد بر دری کارم ... که کوب که کوب . [ ک ُه ْ ] (نف مرکب ) کنایه از اسب و شتر باشد. (برهان ) (آنندراج ). اسب و شتر. (ناظم الاطباء). رجوع به کوه کوب شود. که کوب که کوب . [ ک ُه ْ ] (اِخ ) فرهاد را گویند که عاشق شیرین بوده . (برهان )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به کوه کوب شود. تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی صفحه ۱ از ۸ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود