کوته . [ ت َه ْ ] (ص ) مخفف کوتاه . (آنندراج ). کوتاه . (فرهنگ فارسی معین ). کم طول . قصیر
: زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز؟
رودکی .
چرا عمر طاووس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زِیَد در درازی .
ابوطیب مصعبی .
شب کوته که صبح زود دمید
نه نشان درازی روز است .
خاقانی .
این همه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته به یک نفس گردد.
خاقانی .
دست بدار ای چو فلک زرق ساز
ز آستی کوته و دست دراز.
نظامی .
تو درخت خوب منظر همه میوه ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمی رسد به سیبت .
سعدی .
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز.
سیدشمس الدین نسفی .
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم .
حافظ.
-
کوته بودن چیزی از کسی یا چیزی ؛ دور بودن از آن
: که شادان زی ای شاه تا جاودان
ز جان تو کوته بدِ بدگمان .
فردوسی .
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز ما باد کوته بدِ بدگمان .
فردوسی .
ای هست کن ِ اساس هستی
کوته ز درت درازدستی .
نظامی .
و رجوع به کوتاه شود.
|| کوتاه بالا. کوتاه قامت . کوتاه قد. پست قد. پست بالا. قصیرالقامه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: سرو بالادار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی .
منوچهری .
قوس گفت ار کوتهم من کوتهان معجب بوند
تو درازی و دراز احمق بود ای هوشیار.
اسدی .
عقل ، دست و زبان کوته خوان
آرزو، رأس مال مفلس دان .
سنائی .
بلنداز میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ .
سعدی .
و رجوع به کوتاه شود.
|| موجز. مختصر
: مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت کوته لیکن قوی و بابنیاد.
کسائی .
قصه کوته به است از تطویل .
(از تاریخ بیهقی ).
-
کوته سخن ؛ سخن موجز
: سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان .
ناصرخسرو.
|| کم ارتفاع . (فرهنگ فارسی معین ؛ ذیل کوتاه )
: ای با اساس رفعت تو کوته آسمان
وی در قیاس همت تو ابتر آفتاب .
خاقانی .
و رجوع به کوتاه شود.
|| اندک . مختصر. جزئی . کم
: سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن درازآهنگ .
ناصرخسرو.
یک زمان کار است بگذار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز.
مولوی .