گلرنگ . [ گ ُرَ ] (ص مرکب ) به رنگ گل . سرخ رنگ . سرخ
: گلرنگ شود چو روی شویی همه جو
مشکین گردد چو مو فشانی همه کو.
رودکی .
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسار گلرنگ کرد.
فردوسی .
تا به یاقوت تنک رنگ بماند گل سرخ
تا به بیجاده ٔ گلرنگ بماند گل نار.
فرخی .
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راندو سوی قصر شد تنگ .
نظامی .
ملک حیران شد کآن روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ .
نظامی .
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ .
نظامی (لیلی و مجنون ص 145).
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ .
سعدی (طیبات ).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نَقلش از یاقوت خام .
حافظ.
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود.
حافظ.
از آن چون زخم میسازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است میدانم .
صائب (از آنندراج ).