اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گو

نویسه گردانی: GW
گو. [ گ َ ] (اِخ ) نام یکی از ملازمان خسرو پرویز (ولف ) :
به گستهم گفت این «گو» بی خرد
نباید که با داوری می خورد.

فردوسی .


|| نام پادشاه هند. (فهرست ولف ) :
پدر چون بدید آن جهاندار نو
بفرمود تا نام کردند گو.

(شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2471).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
چامه گو. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) چامه گوی . گوینده ٔ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی . تصنیف ساز....
مزاح گو. [ م ِ ] (نف مرکب ) که مزاح می گوید. رجوع به مَزّاح و مِزاح شود.
دیواله گو. [ دی ل ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم واقع در 15 هزارگزی باختر راین کنار راه فرعی راین به قریةالعرب . (از فر...
رک گو. [ رُ ] (نف مرکب ) که صریح گوید. که عادت به گفتار صریح دارد. صریح اللهجه . آنکه گفتنی آشکار گوید و پنهان ندارد. آنکه بی پرده سخن گو...
بن گو. [ ب َ ] (اِ) اسپغول باشد که بعربی بذرقطونا گویند. (برهان ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (الفاظ الادویه ). و رجوع به اسپغول و اسبغول و اسفرزه ...
به گو.[ ب ِه ْ ] (نف مرکب ) خوش سخن . نیکوگفتار : خردمند به گو ندارد رواخرد دور کردن ز بهر هوا.فردوسی .
ول گو. [ وِ ] (نف مرکب ) ول گوی . ول گوینده . در تداول ، کسی که سخن بی معنی و بیهوده گوید. رجوع به «ول » و «ول گفتن » شود.
پوچ گو. (نف مرکب ) هرزه گو : حدیث پوچ گویان بی تأمّل بر زبان آیدکف بی مغز هرگز در دل دریا نمیماند.صائب .
تلخ گو. [ ت َ ] (نف مرکب ) آنکه به درشتی سخن می گوید و بدآواز که دارای آهنگ خوشی نباشد. (ناظم الاطباء). تند و تیز و طعنه زن . (ناظم الاطباء...
علی گو. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتش بیک ، بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 163تن سکنه . آب آن از رودخانه تأمین میشود. و محصول آن...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۸ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.