لنگ . [ ل َ ] (ص )اَعرج . عَرجاء
۞ . آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل . آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح . ظالع. اَقزل . آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرِجل . کسح . کسیح . کسحان . (منتهی الارب )
: چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی .
به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی .
با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابر کژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ .
منوچهری .
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.
قطران .
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .
اسدی .
۞ برفتن همچوبندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .
ناصرخسرو.
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ .
ناصرخسرو.
گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل .
ناصرخسرو.
تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.
ناصرخسرو.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری .
ناصرخسرو.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ .
مسعودسعد.
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.
مسعودسعد.
پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ .
امیرمعزّی .
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .
امیرمعزی .
تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری .
سنائی .
چه که گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است و کار تردامنان و نادانان . (از مقامات حمیدی ).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری .
انوری .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ .
مولوی .
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
مولوی .
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ .
مولوی .
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
سعدی .
مگر کآن فرومایه ٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش .
سعدی .
خر از دست عاجز شد از پای لنگ .
سعدی .
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی .
؟
آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.
؟
-
امثال :
برای خری لنگ کاروان بار نیفکند .
هر جا سنگ است به پای لنگ است .
لنگ بخر کور بخر پیر مخر .
هرجع؛ سخت لنگ . خزعل الضبع؛ لنگ گردید کفتار. خنب ، اخناب ؛ لنگ شدن . خال ؛ لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. هجرع ؛ درازقامت لنگ . تخضجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب ). || صفت است پائی را که لنگد
: پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .
حافظ.
-
عذر لنگ ؛ عذری نامقبول . عذری ناموجه . عذر دروغین . نارسا. عذر غیرجمیل . عذری نه بوجه
: در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری .
ظهیری .
برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش .
اخسیکتی .
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
انوری .
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ .
نظامی .
ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان .
سلمان ساوجی .
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگ نیاید ز رهروان ملنگ .
کاتبی .
کلمه ٔ لنگ با بودن ، شدن ، کردن ، ماندن ، آمدن و غیره صرف شود.
|| درنگ . توقف . ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان ).
-
لنگ شدن کار ؛ متوقف شدن آن .
-
لنگ کردن ؛در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن .
-
لنگ ماندن کار ؛ اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن .
|| (اِخ ) لقب تیمور گورکان . || لقب عثمان بن عفان . || (اِ) آلت تناسل . (برهان ). آلت مردی . (جهانگیری ). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول ) در هندی به معنی آلت تناسل باشد
: آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول وتویی بابت لنگ .
لبیبی .
زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها
۞ به دستش زخمه ای مانند لنگی .
سوزنی .
لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ .
سوزنی .