مدح . [م َ ] (ع اِمص ) ستایش . ثنای به صفات جمیله . وصف به جمیل . توصیف به نیکوئی . مدحت . مدیح . مدیحه . نقیض هجا. نقیض ذم . (یادداشت مؤل...
مدح گو. [ م َ ] (نف مرکب ) مدح گوی . رجوع به مدح گوی شود.
مدح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده . مدحت گوی . مدیحه سرا. مدح گو : سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوندمدح گویان زمین یمن و ملک حجا...
مدح آور. [ م َ وَ ] (نف مرکب ) مادح . ستایش کننده . (ناظم الاطباء).
مدح سرا. [ م َ س َ] (نف مرکب ) مداح . مدح سرای . رجوع به مدح سرای شود.
مدح سرای . [ م َس َ ] (نف مرکب ) مدحت سرای . مدیحه گو. مدحتگر. شاعر مداح . که به شعر کسی را بستاید و مدح کند : از خلقت تو مدح سرایان تو ای شاه...
مدح طراز. [ م َ طِ / طَ ] (نف مرکب ) مدح سرای . مدیحه گوی . مدیحه خوان : کاو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز...
مدح خوان . [ م َ خوا / خا ] (نف مرکب ) مدحت گوی . مدیحه خوان . که در توصیف و تمجید ممدوح اشعار گوید یا برخواند : سرای اوگه خوان و بساط او گه ب...
مدح نواز. [ م َ ن َ ] (نف مرکب ) مدح گوی . مدحت سرای . مدیحه خوان : تو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.فرخی ...
مدح نیوش . [ م َ ] (نف مرکب ) ممدوح و مخاطب شاعر مدیحه گوی : هیچ مادح را بهتر ز تو ممدوحی نیست خاصه امروز که من مادح و تو مدح نیوش . سوزنی ...