مده
نویسه گردانی:
MDH
مده . [ م ُدْ دَه ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ماده ، به معنی مادح است . رجوع به ماده شود.
واژه های همانند
۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مدة. [ م َدْ دَ ] (ع اِ) یک بار کشیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). واحد مَدّ. (از اقرب الموارد). رجوع به مد شود. || قلم را یک بار در دوات ...
مدة.[ م ُدْ دَ ] (ع اِ) پاره ای از روزگار. (دستورالاخوان ) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). برهه ای از دهر، کم یا زیاد. (از اقرب الموارد) (از متن ...
مدة. [ م ِدْ دَ ] (ع اِ) ریم و زردآب گردآمده در جراحت . (منتهی الارب ). ریم که از جراحت بدر میاید. (غیاث اللغات ). چرک غلیظی که درجراحت جم...
مدة. [ م َدْ دَ ](ع اِ) به اصطلاح صرفیان ، حرف علت ساکن که حرکت ما قبلش موافق آن باشد. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). مَدّ. (یادداشت مو...
مدح گو. [ م َ ] (نف مرکب ) مدح گوی . رجوع به مدح گوی شود.
مدح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده . مدحت گوی . مدیحه سرا. مدح گو : سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوندمدح گویان زمین یمن و ملک حجا...
مدح آور. [ م َ وَ ] (نف مرکب ) مادح . ستایش کننده . (ناظم الاطباء).
مدح سرا. [ م َ س َ] (نف مرکب ) مداح . مدح سرای . رجوع به مدح سرای شود.
مدح سرای . [ م َس َ ] (نف مرکب ) مدحت سرای . مدیحه گو. مدحتگر. شاعر مداح . که به شعر کسی را بستاید و مدح کند : از خلقت تو مدح سرایان تو ای شاه...
مدح طراز. [ م َ طِ / طَ ] (نف مرکب ) مدح سرای . مدیحه گوی . مدیحه خوان : کاو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز...