اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مرد

نویسه گردانی: MRD
مرد. [ م َ رَدد ] (ع مص ) بازگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). ردّ. ردّة. (متن اللغة). رجوع به ردّ در تمام معانی مصدری شود. || (اِمص ) بازگشت . انصراف . برگشت . ردّ. رجوع . تغییر: لامرد لقضاء اﷲ؛ قضای خدا را بازگشتی نیست :
نه جز قول او مر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم .

ناصرخسرو.


چه حیله دانم کردن که ترمدی گفته ست
هوا قضاست قضا را به حیله نیست مرد ۞ .

سوزنی .


قضا قضاست قضا را به حیله نیست مرد
چه پرنیان به سوی تیر او چه ز آهن سد.

(از سندبادنامه ص 277).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
مرد و مردانه . [ م َ دُ م َ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ، از اتباع ) روشن . صریح . بی پرده . بی بیم و هراس . در نهایت صراحت و شجاعت . (یادداشت مرحوم دهخ...
مه مرد. [ م ِه ْ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد بزرگ . بزرگمرد. || کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف . (برهان ). || در بیت زیر گویا مرادف ک...
خش مرد. (مازنی )، داماد خانواده .
بی مرد. [ م َ ] (ص مرکب ) خالی از مرد. فاقد جنس نرینه ٔ آدمی . || خالی از سکنه و اهالی : جهان سر بسر پاک بی مرد گشت بر این کینه پیکار ماسر...
چل مرد. [ چ ِ م َ ] (اِ مرکب ) چوب گنده و مضبوطی که پس در بسته گذارند. (ناظم الاطباء). از بعضی ثقاة مسموع است که دو چوبی است سوراخ کرده ب...
پاک مرد.[ م َ ] (ص مرکب ) صالح . مقابل ناپاکمرد : تو تا برنشستی بزین نبردنبودی مگر یکدل وپاک مرد.فردوسی .
خوش مرد. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ] (ص مرکب ) کسی که بظاهر کارهای نیکو و سخنان ملایم گوید که مردم از او راضی شوند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی )...
دست مرد. [ دَ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) یار. یاور. مدد. کمک . مددکار. پشتیبان . دستگیر. پشت . یار و مددکار. (برهان ) : وین نیاید بدست تا بوده ست مر...
مرد رند. [ م َ دِ رِ ] (ص مرکب ) رجوع به رند شود.
سرخ مرد. [ س ُ م َ ] (اِ مرکب ) نازک بدن است و آن رستنیی باشد که برگش به برگ بستان افروز ماند و ساق آن سرخ و خوش آینده بود. (برهان ) (آنند...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۷ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.