مرده
نویسه گردانی:
MRDH
مرده . [ م َ رَ دَ ] (ع ص ، اِ) مردة. ج ِ مارد. متمردان و سرکشان : میان او و طواغیت آن ملاعین و مرده ٔ آن شیاطین کارزارهائی رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16). رجوع به مارد شود. || فارسی زبانان گاهی این جمع را بر مرید بندند چون قصد طعنی کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول مرده به معنی مریدان مستعمل است و آن را جمع مرید پنداشته اند.
واژه های همانند
۸۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
خرده مرده . [ خ ُ دَ / دِ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) کنایه از ریزه ریزه و زیروزبرشده باشد.(برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصر...
مرده رنگی . [ م ُ دَ / دِ رَ ] (حامص مرکب ) رنگ پریدگی . بی طراوتی : هرزه گوئی چند همچون سرخوشان انجمن مرده رنگی چند همچون کشتگان بادیه .سلیم...
مرده ذوقی . [ م ُ دَ / دِ ذَ ] (حامص مرکب ) بی ذوقی . مرده ذوق بودن . رجوع به مرده ذوق شود.
مرده ستای . [ م ُ دَ / دِ س ِ ] (نف مرکب ) رثاگر. مرثیه سرا. مرثیه گو. نوحه گر. || در این بیت دشنام گونه ای است موهن : بدو که گوید از من چن...
مرده زادی . [ م ُ دَ/ دِ ] (حامص مرکب ) مرده زاد بودن ۞ . (لغات فرهنگستان ). رجوع به مرده زاد شود.
مرده سوزی . [ م ُ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمل سوختن میت بجای دفن کردن مسلمین و یا بر کوه نهادن زرتشتیان ، چنانکه رسم بعضی طوایف هند و ملل...
موش مرده . [ م ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرده موش . موشی که فوت کرده باشد. موشی که مرگ براو عارض شده باشد. (از یادداشت مؤلف ) ...
مرده فروش . [ م ُ دَ / دِ ف ُ ] (نف مرکب ) نام گروهی که شغل آنها حمل مرده می باشد. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر دیده نشد.
مرده موشی . [ م ُ دَ/ دِ ] (حامص مرکب ) موش مردگی . چون موش مرده بودن .- خود را به مرده موشی زدن ؛ کنایه از اظهار نهایت ضعف و ناتوانی است ...
مرده کردن . [ م ُ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خود را مرده کردن ، خویش را مرده کردن ، خود را به مردن زدن . بی حس و حرکت افتادن چون مردگان . ...