اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مشکین

نویسه گردانی: MŠKYN
مشکین . [ م ِ ](اِخ ) دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسه ٔ خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
مشکین کلاه . [ م ُ / م ِ ک ُ ] (ص مرکب . اِ مرکب ) مشکین کله . کلاه سیاه . (برهان ) (آنندراج ). || معشوق کلاه سیاه . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم ا...
مشکین عذار. [ م ُ / م ِ ع ِ ] (ص مرکب ) معشوقی که در رخ وی خال سیاه باشد. (ناظم الاطباء). || که عذارش چون مشک به بوی و به رنگ باشد.
مشکین مثال. (مِ. مِ.} (ص مرکب). آن که در سیاهی یا خوشبویی مشک را ماند. مُشک سا. /////////////////////////////////// مَطبوعتَر ز نَقشِ تو صورَت نَبَست ...
مشکین سرشت . [ م ُ / م ِ س ِ رِ ] (ص مرکب ) هر چیزی که دارای طبیعت مشک بود و بوی مشک دهد. (ناظم الاطباء). خوشبوی چون مشک . به مشک سرشته ش...
مشکین دهان . [ م ُ / م ِدَ ] (ص مرکب ) آنکه دهانش بوی مشک دهد : تو عنبرین نفس به سر روضه ٔ رسول وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده . خاقانی .و ...
مشکین رسن . [ م ُ / م ِ رَ س َ ] (اِ مرکب ) رسن سیاه . ریسمانی مشکین . || کنایه از گیسوی بلند و سیاه به مانند مشک از بوی و رنگ : به دو تا ...
مشکین طناب . [ م ُ / م ِ طَ ] (اِ مرکب ) مشبه به زلف . گیسوی مانند طناب سیاه . مشکین رسن : ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم زلف تو در...
مشکین سریر. [ م ُ / م ِ س َ ](اِ مرکب ) اورنگ سیاه . کنایه از تابوت : چو مشکین سریرم درآید به خاک به مشکوی پاکان برد جان پاک .نظامی .
مشکین سنان . [ م ُ /م ِ س ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از مژگان معشوق است . (برهان (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ) : نیزه بالاست خون غمزه ٔ توک...
مشکین کردن . [ م ُ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چون مشک خوشبوی ساختن : شیراز مشکین میکندچون ناف آهوی ختن گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.