مصدق . [ م ُ ص َدْ دَ ] (ع ص ) استوار. (یادداشت مؤلف ). محقق . تصدیق شده . به راستی گواهی شده
: ور گواهی به چار حد جهان
بگذراند مصدقش دانند.
خاقانی .
-
سواد مصدق ؛ رونوشت مصدق . سواد و رونوشت به گواهی رسیده . (از یادداشت مؤلف ).
-
مصدق داشتن ؛ تصدیق کردن . به درستی آن گواهی دادن . به راستی و به درستی پذیرفتن . باور کردن
: خدای را به یگانی بدان و از پس او
به هرچه گفت رسول ورا مصدق دار.
ناصرخسرو.
فلان روزدر حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیده ام مصدق نداشتند و از آن استبداعی بلیغ رفت . (مرزبان نامه ص
137). فی الجمله بر انتساب او به اسماعیل بن جعفر تکذیب کردند و مصدق نداشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت واﷲاعلم .
سعدی .
- || باور داشتن .
|| مصوَّب . مصوَّبه
۞ .