معبر.[ م ِ ب َ ] (ع اِ) کشتی و پل و آنچه بدان از دریا و جز آن گذرند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).کشتی . آنچه بدان از دریا عبور کنند. (غیاث ). آنچه بوسیله ٔ آن بتوان از رودخانه عبور کرد مانند پل یا کشتی . (از اقرب الموارد). آلت گذشتن از آب چون کشتی و امثال آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
با امید سود از این معبر بدان معبر
۞ شود.
فرخی .
کشتیی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم .
خاقانی .
دریای پرعجایب وز اعراب موج زن
از راحله جزیره و از مکه معبرش .
خاقانی .
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته . (گلستان ).