معلق
نویسه گردانی:
MʽLQ
معلق . [ م َ ل َ ] (ع اِ) سوسمار خرد. ج ، معالق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || محل آویختگی . (ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
معلق . [ م ُ ع َل ْ ل َ ] (ع ص ) آویخته شده . (غیاث ). آویخته و هرچیز آویخته شده و فروهشته و آویزان و آونگان . (ناظم الاطباء). آویخته . درآویخته...
معلق . [ م ِ ل َ ] (ع اِ) سطل شیردوشه ٔ خرد. ج ، معالق . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
هِلواسیک، هِلواسیت (هِلواس از کردی: هه لواسین= تعلیق + پسوند یاتیکی (= مفعولی) «یک» (پهلوی) «یت» سنسکریت)
معلق. [مُ عَ ل لِ]. (ا. نف.). که تعلیق نویسد، شارح، مفسر. نویسنده شرح و تعلیقات بر متون. (معادل انگلیسی: commentator.
معلق زن . [ م ُ ع َل ْ ل َ زَ ] (نف مرکب ) آنکه معلق می زند و چرخ می زند. (ناظم الاطباء). || کنایه از بازیگر و رقاص . (برهان ) (از ناظم الاطب...
آب معلق . [ ب ِ م ُ ع َل ْ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مجازاً، آسمان : سنگ در این خاک مطبَّق نشان خاک بر این آب معلق فشان .نظامی .
بید معلق . [ دِ م ُ ع َل ْ ل َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بید مجنون . بید نگون . بید موله . (یادداشت مؤلف ). ۞ نوعی از درخت بید که شاخهای تازه ...
کله معلق . [ ک َل ْ ل َ / ل ِ م ُ ع َل ْ ل َ ] (اِ مرکب ) در تداول عامه ، معلق با سر. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کله معلق زدن شود. || حَبا...
بحر معلق. {بَ رِ مُ عَ لَ ل ق) کنایه از آسمان و شاید به تلمیح دنیای غدار باژگونه کار آسمان کَشتی اَرباب هُنَر میشکند تَکیه آن به که بر این بَحرِ معلق...
به موجوداتى گفته مى شود که ذرات معلق در هوا یا آب را گرفته و وارد بدن خود مى کنند