منقار. [ م ِ ] (ع اِ) کلب مرغ . (مهذب الاسماء).پتفوز مرغ . (دهار). نول مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نول مرغ و آله ٔ دانه چیدن . (غیاث ). نول مرغان . نوک . تک . شند. کلب . کلپ . کلکف . کلفت . کلنه . شَتَر. چُنَک . (ناظم الاطباء). نوک پرندگان . نک . منقاف . منقاد. منسر. مجذاء. محظم . خطم . ج ، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل . (آنندراج )
: بحق آن خم زلف ، بسان منقار باز
بحق آن روی خوب ، کز او گرفتی براز.
رودکی .
چون بچه ٔ کبوترمنقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد.
بوشکور.
تا صعوة به منقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل .
منجیک .
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرده پاک .
فردوسی .
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زر درخشنده بر لاجورد.
فردوسی .
به چنگل همی کرد منقارتیز
چو ایمن شد از بخشش رستخیز.
فردوسی .
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان .
منوچهری .
سوسن چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد.
منوچهری .
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38).
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست از بر فلغند.
ابوالعباس (از صحاح الفرس ).
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب .
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 41).
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند می بارد از پر و ز منقارش .
ناصرخسرو.
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد.
ناصرخسرو.
بس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری .
ناصرخسرو.
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم .
مسعودسعد.
چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه ).
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 16).
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است .
امیر معزی (ایضاً ص 107).
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
امیرمعزی (ایضاً ص 202).
زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج
دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل .
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 199).
عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد
ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 519).
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن .
سنائی (ایضاً ص 274).
گاه عتاب خصم عقابی است صولتش
کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است .
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص 58).
زلفین تو زاغی است درآویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل .
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 243).
ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین
همی کنند به منقار پر جدا از بال .
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 239).
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 24).
زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زآنکه ماننده ٔ خفاش ندارد منقار.
انوری (ایضاً ص 156).
من در این دمدمه ٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار.
انوری (ایضاً ص 167).
چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود
چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446).
گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی
برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص
281).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
خاقانی .
وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب .
خاقانی .
مرغی که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد.
خاقانی .
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خوددر نای و منقار.
نظامی .
خرد به خامه ٔتو از سر تعجب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص
341).
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است .
ابن یمین .
در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت .
ابن یمین .
... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج
1 چ خیام ص
21).
چنین که مست ترنم شده ست بلبل را
شکفته تر ز گل افتاده غنچه ٔ منقار.
کلیم (از آنندراج ).
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شوردارد همه سال .
(از قرةالعیون ).
-
آتشین منقار ؛ که منقاری آتشین دارد
: هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس
آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند.
خاقانی .
-
منقار الدجاجة ؛ چند ستاره در نوک دجاجة. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
منقارالغراب ؛ استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد)
: کنار آن مغاک که مهره ٔ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
منقار بستن ؛ برهم نهادن و نگشودن آن . خاموش شدن مرغ
: زاغ از شغب بیهده ، بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 8).
طائر گلشن قناعت را
می شود دانه بستن منقار.
بیدل (از آنندراج ).
-
منقار درخلیدن ؛ منقار در جایی فروبردن
: مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو درخلد منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص
360).
-
منقار زدن ؛ نوک زدن
: گفت ... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه ).
طوطی عقل شکرخای شود
هر کجا زد قلمت منقاری .
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).
همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات
هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص
42).
-
منقار قار ؛ کنایه از زبانه ٔ قلم نویسندگی است ، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند
۞ و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان ). زبان قلم ، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی ). کنایه از زبان قلم ، قار به معنی قیر. (انجمن آرا).
-
منقار قحف ؛ زائده ٔ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود.
-
مِنقارِ گِل ؛ کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان ). زبان . (فرهنگ رشیدی ). کنایه از زبان . (آنندراج )
: جان تراشیده به منقار گل
فکرت خائیده به دندان دل .
نظامی (از فرهنگ رشیدی ).
-
منقار وقت و ساعت ؛ حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است . (آنندراج )
: خوش وقت عالم از اثر بند و بست
۞ تست
منقار وقت و ساعت گردون کمند تست .
سعید اشرف (از آنندراج ).
-
نوک منقار ؛ سر منقار
: به دست عدل تو با شه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است .
خاقانی .
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند.
خاقانی .
-
امثال :
چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند . (امثال و حکم ج
2 ص
667).
|| سر قلم . نوک قلم
: قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است
که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار
برآید از ظلمات دوات هر ساعت
چنانکه می رود آب حیاتش از منقار.
سعدی .
|| پوزه . پوزه ٔ چهارپا
: نر و ماده گاوان اَبَر یکدگر
به کشتی کرشمه کن و جلوه گر
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
اسدی .
|| آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج ، مناقیر. (ناظم الاطباء). || اسکنه . (دهار) (نصاب ) (مهذب الاسماء): منقارالنجار؛ آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آلت چوب کندن . (غیاث ). || چکوچ آسیا. (دهار): منقارالرحی ؛ آهنی که بدان آسیا را کنند. ج ، مناقیر. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء).