اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

میانه

نویسه گردانی: MYANH
میانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ، ق ) وسط. (ترجمان القرآن جرجانی ). به معنی وسط و میان است . (انجمن آرا) (آنندراج ). جعشم . (منتهی الارب ). بین . میان . وسط هرچیز. میان چیزی . قسمت وسطی آن چیز. (از یادداشت مؤلف ). وسط (در مکان ). وسط جایی .میان . آن قسمت از جایی که در وسط قرار دارد. مقابل گوشه . ضد کنار و جانب . بین . مابین . (از یادداشت مؤلف ). به معنی وسط و میان است که مقابل گوشه و کنار باشد. (برهان ) : و در میانه ٔ هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند. (فارسنامه ٔابن بلخی ص 76). بهقباد بالایین و میانه و زیرین از اعمال عراق . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد بصبر کردن و نیرو آوردن . (نوروزنامه ).
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه بازآورد.

خاقانی .


چیست عاشق را جز آن کآتش دهد پروانه وار
اولش قرب و میانه سوختن آخر فنا.

خاقانی .


درد دل ما ز یک خزانه ست
الا دو صدف که در میانه ست .

نظامی .


شب شود سر بسوی خانه نهد
هرچه حق داد در میانه نهد.

اوحدی .


- امثال :
بادی در میانه جستن . (امثال و حکم دهخدا). تعبیر مثلی : میانه خور کناره گرد؛ که تن به هیچ کار ندهد.
|| فاصله . دوری . بعد. فرجه . فاصله ٔ مکانی . مسافت . (یادداشت مؤلف ) :
مگر تا چند کرده ست این زمانه
میان این دو ناخفتن میانه .

(ویس و رامین ).


چنان چون تیرپران زی نشانه
میان هر دوشان روزی میانه .

(ویس و رامین ).


|| وسط (زمانی ). وسط از حیث زمان . میان در زمان ، میانه ٔ تیر، وسط تیرماه . (از یادداشت مؤلف )، ذات الزمین ؛ میانه ٔ روزگار. (دهار). عوان ؛ میانه ٔ سال . (دهار) : و این ماه [ مرداد ] میانه ٔ تابستان بود. (نوروزنامه ).
- میانه ٔ شب ؛ وسطاللیل . دل شب . (یادداشت مؤلف ).هاول . (منتهی الارب ).
|| فاصله ٔ زمانی . اختلاف وقت و هنگام . بعد زمانی :
چون هفته گذشت در میانه
افتاد فراق را بهانه .

نظامی .


|| اثنا. حین . حال . وقت . (یادداشت مؤلف ). درحین . در اثنای . در میانه . در این میانه : در این میانه پدرزنش آمد و انوشیروان را با مادرش آورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 85). شهر جور را حصار میداد در میانه خبر رسید که مردم اصطخر عهد بشکستند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
در این میانه بغرید کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین سوار گرفت .

مسعودسعد.


نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه .

نظامی .


زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته ٔ کردگار چیست .

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 46).


|| مشترک . اشتراکی : مال میانه ، مال مشترک .(از یادداشت مؤلف ) || درون . داخل . تو. توی . جوف :
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه ٔ خاراست .

مسعودسعد.


|| بین . بین دو یا چند تن یا امر. (یادداشت مؤلف ). اثناء :
دوان اورمزد از میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت .

فردوسی .


ازآن دختران آنکه بد نامدار
برون آمدند از میانه چهار.

فردوسی .


عبدوس سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه ٔ کارها درآمده . (تاریخ بیهقی ). امروز آن را (قدرخان ) تربیت باید کرد تا... مجاملت در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ). هرچند همه حال نیرنگ است ... و دانند که افروشه نانست باری مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ).
بنده را دستگیرباش به فضل
به خراسان میانه ٔ دیوان .

ناصرخسرو.


دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه .

انوری .


چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم .

خاقانی .


گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست .

نظامی .


این فرق تو از میانه بردی
کز هر دو رقم یکی ستردی .

نظامی .


دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه .

نظامی .


آن تحفه که در میانه میرفت
چون در غزلی روانه می رفت .

نظامی .


چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه .

نظامی .


نی نی غلطم یکی است خانه
کآشوب دویی شد از میانه .

نظامی .


در طیره گری چو دل شود گرم
برخیزد از آن میانه آزرم .

نظامی .


به هر نیک و بدی کاندر میانه ست
کرم بر تست و دیگرها بهانه ست .

نظامی .


یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه بربند.

نظامی .


عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه .

نظامی .


|| مرکز (در خط). نقطه ای از خط که درست در وسط خط قرار دارد و فاصله ٔ آن نقطه از دو سر خط یکسان است . || قلب . قلب لشکر. میان . میان سپاه . مرکز سپاه . قلب سپاه . (از یادداشت مؤلف ). قلب ، میانه ٔ لشکر. (منتهی الارب ) (دهار). || (اصطلاح ریاضی ) ۞ خطی که از رأس مثلث به وسط قاعده متصل شود. (از فرهنگ لغات فرهنگستان ). || اعتدال . نه افراط و نه تفریط. اندازه ٔ درخور. (یادداشت مؤلف ) :
بر میانه بود شه عادل
نبود شیر شرزه اشتر دل .

سنائی .


به اندازه ای کن برانداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش .

نظامی .


میانه چون صراطالمستقیم است
ز هر دوجانبش قعر جهیم است .

شبستری .


طبایع به حال میانه نه دور از فلک و نه نزدیک و نه فراز و نه نشیب . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- به میانه رفتن ؛ از افراط وتفریط دور بودن . ره اعتدال در پیش گرفتن . (یادداشت مؤلف ).
- میانه رفتن ؛ اقتصاد. حد وسط رادر کاری یا طریقه و راهی در پیش گرفتن . به راهی نه افراط و نه تفریط رفتن . (از یادداشت مؤلف ). سمت . (منتهی الارب ).
- میانه رو ؛ معتدل . که در کارها و گفتار حد اعتدال نگه دارد. که نه افراط کند و نه تفریط. دور از افراط و تفریط. (از یادداشت مؤلف ). قاصد. (دهار).
- میانه گرفتن ؛ قصد. (ترجمان القرآن جرجانی ). حد اعتدال برگزیدن . راهی نه افراط و نه تفریط در پیش گرفتن .
|| (ص ) معتدل : در کارها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش . (قابوسنامه ص 32). و ناف او [ ناف کودک نوزاد ] به پلیته ای از پشم نرم تافته ، تافتنی میانه بندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بدین استحالت قوت هر دو شکسته شود و کیفیتی میانه پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر [ برآمدن نور از قبرالمسیح ] نیمروز باشد دانند که سال میانه باشد و اگر اول بود فراخی بود و اگر آخر بود قحط و تنگی باشد. (مجمل التواریخ و القصص ). || متوسط ۞ . (فرهنگ لغات فرهنگستان ). حد وسط. حد اوسط. بین بین . وسط. متوسط از هر چیزی . نه گران و نه ارزان . نه خوب و نه بد. اوسط. وسطی . نه خرد و نه بزرگ . نه گرم و نه سرد. (از یادداشت مؤلف ). اوسط. (منتهی الارب ). نه بزرگ و نه کوچک . متوسط : جنیانجکث ، قصبه ٔ تغزغز است . شهری میانه است و مستقر ملک است . (حدود العالم ). کت ، تختی باشد میانه . (لغت فرس اسدی ). چه آنچه بزرگ باشد رطوبت او بیشتر بود و آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد وآنچه میانه بود معتدل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). انواع کمان هرچه مر او را نام چرخ است سه است بلند است و پست و میانه . همچنین انواع تیر وی سه است دراز وکوتاه و میانه . (نوروزنامه ). کرج شهری است میانه نه کوچک و نه بزرگ . (مجمل التواریخ ). || متوسط (در انسان ). متوسطالقامه . نه دراز و نه کوتاه . نه بلند و نه کوتاه . میانه بالا. میان بالا : پرسیدند صفت پیغامبر از علی گفت به بالا میانه بود نه درازی دراز و نه کوتاهی کوتاه پست . (مجمل التواریخ و القصص ). || شخصی که از حیث سن در وسط قرار دارد. میان سال . برادر میانه ، برادری که از برادری خردتر و از دیگر برادر بزرگتر است . نه مهتر و نه کهتر.اوسط. وسطی . (از یادداشت مؤلف ) :
میانه نشیند هم اندر میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان .

فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 65).


میانه برادر چو او را بدید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.

فردوسی .


میانه خود اندر میان دست راست
بیامد ترا کار و پیکار کاست .

فردوسی .


میانه کدام است و مهتر کدام
بباید برین گونه تان برد نام .

فردوسی .


|| استخاره ای که پاسخ آن نه خوب و نه بد باشد. (یادداشت مؤلف ).
- میانه آمدن (در استخاره ) ؛ متوسط آمدن . نه خوب و نه بد آمدن .
|| (اِ) رابطه . دوستی . علقه . رابطه ٔ خوب . میان : میانه اش بااو خوب نیست . با او میانه ای ندارم . (یادداشت مؤلف ). || ارتباط. رابطه ٔ دو چیز. ارتباط دو چیز یا مطلب با هم . قیاس دو چیز: عاقل در میانه ٔ خیر وشر راه خیر در پیش گیرد. (از یادداشت مؤلف ). || واسطه . وسیله . که در میان دو امر یا دو کس قرار گیرد. (از یادداشت مؤلف ). || حایل . (یادداشت مؤلف ). || فرق . اختلاف . تفاوت :
تو از ناز نالی من از داغ دل
میانه ست از آن تو و زآن من .

عنصری .


جواب داد که مرغیم جز به جای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر.

عنصری .


یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر.

عنصری .


گفتی به زبان که من ترایم
وز دل به زبان بسی میانه ست .

جمال الدین عبدالرزاق .


|| حضور. محضر. خلاف غیبت :
گفتند چراست در فسانه
او گم شده و تو در میانه .

نظامی .


ز هر سو کرد دلبر را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه .

نظامی .


|| مردم میان دانا و نادان :
همیدون مردم عام و میانه
فروخوانندش از بهر فسانه .

(ویس و رامین ).


|| متوسطالحال . بین بین . در شمارش ، آنکه در بین باشد : پس از این بباید دانست که از این قیاس میانه بزرگوارتر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). زر پادشاهانند و سیم بزرگان و نحاس فرود ایشان و آهن میانه ٔ مردم و سفال عامه و رذال . (مجمل التواریخ ). || چوب تراشیده که در یک سرآن ، سر قلیان است و بن آن به کوزه ٔ قلیان پیوسته است . قسمتی از قلیان که میان کوزه و سر قلیان است . چوبی تراشیده که سر قلیان برفراز آن نهند مقابل سره و کوزه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به میان و میانه قلیان شود. || در فرش اتاق ، مقابل سرانداز و کناره . فرشی که میان دو کناره و زیر یک سرانداز گسترند. قالی یا گستردنی دیگر که میان دو کناره و زیر سرانداز گسترند. میان قالی . (یادداشت مؤلف ). || عِقد و مروارید که زنان بر گردن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). جواهری که در وسط گردن بند گذارند و به عربی واسطةالعقد گویند. به پارسی میانه خوانند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). شیخک سبحه . واسطةالعقد. (یادداشت مؤلف ). دری را گویند که در میان عقد مروارید کشند و آن را به عربی واسطةالعقد خوانند. (برهان ) :
بزرگان جهان چون گرد بندی
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه .

رودکی .


ملک قلاده ست و او میان قلاده
زین نگیرد قلاده جز به میانه .

عطاردی .


شاهی که درگهش را چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد.

فلکی شیروانی .


زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته .

خاقانی .


نسل شروان شهان مهین عقدی است
صفوةالدین بهین میانه ٔ اوست .

خاقانی .


|| انگشت وسطی . میانگی . میانین . (یادداشت مؤلف ). || مخ چیزی . لُب ّ. هسته . مغز. اُس ّ. (یادداشت مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
میانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام یکی از شهرستانهای آذربایجان شرقی ، واقع در جنوب خاوری شهرستان تبریز. حدود، از شمال به شهرستان سراب . از جنوب به ...
میانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام بخش مرکزی از شهرستان میانه است . این بخش محدود است از شمال به بخش ترکمان و ترک و از جنوب به شهرستان زنجان و...
میانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام شهر مرکزی شهرستان میانه ، واقع در 175هزارگزی جنوب خاوری تبریز و 21هزارگزی شمال پل معروف دختر (قزکورپوسی ، روی رو...
میانه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج ، واقع در 17هزارگزی خاوری رزاب با 1100 تن سکنه . آب آن از چشمه ...
میانه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 28هزارگزی جنوب کرمانشاه با 120 تن سکنه . آب آن از...
میانه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون ، واقع در 14هزارگزی باختر فهلیان با 164 تن سکنه . آب آن ا...
میانه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فهلیان بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون ، واقع در 6هزارگزی باختر فهلیان با 164 تن سکنه آب آن از...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
در میانه . [ دَ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) (از: در + میان + َه ) در میان . مابین . وسط. میان . خلال : تکبّد، تکبید؛ در میانه ٔ آسمان درآمدن آفتاب . (م...
میانه تن . [ ن َ / ن ِ ت َ ] (ص مرکب ) که تن نه فربه و درشت و نه لاغر و خرد و ریز دارد: ضغبوس ؛ شتر میانه تن . (از یادداشت مؤلف ).
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.