میسر. [ م ُ ی َس ْ س َ ] (ع ص ) ممکن وهر چیز سهل و آسان کرده شده و هر چیز شدنی و ممکن الحصول و کردنی و قابل عمل و کار. (ناظم الاطباء). آسان کرده شده اسم مفعول از تیسیر مأخوذ از یسر به ضم که به معنی آسانی است و کسانی که به این معنی به فتح میم گویند غلط است . (از غیاث ) (از آنندراج ). مقدور. ممکن . آسان . آسان شده . (یادداشت مؤلف ). هر چیز یافتنی و دستیاب و آماده و مهیا
: نظر به پیرایه گشاده افکنی که ربودن آن میسر بود. (کلیله و دمنه ).
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی هستش امان میسر.
خاقانی .
قسمی که ترا نیافریدند
گر سعی کنی میسرت نیست .
سعدی .
-
میسر ساختن ؛ ممکن ساختن . آسان کردن . فراهم نمودن . آماده کردن
: رستم توران ستان است این خلف کز فر او
ایلدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند.
خاقانی .
و رجوع به میسر شدن شود.
-
میسر شدن ؛ آماده شدن . ممکن گشتن . مهیا گردیدن . درست شدن . دست دادن . فراهم آمدن . به دست آمدن . فراهم گردیدن . روبراه شدن . آسان شدن . سهل گشتن . خلاف دشوار شدن . (یادداشت مؤلف )
: ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر.
ناصرخسرو.
گر به سخن کار میسر شدی
کار نظامی بفلک برشدی .
نظامی .
همتش از گنج توانگر شده
جمله ٔ مقصود میسر شده .
نظامی .
مقبل امروز کند درد دل ریش دوا
که پس از مرگ میسر نشود درمانش .
سعدی .
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی بقلابی .
سعدی .
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خر ما نرسد.
سعدی .
-
میسر کردن ؛ فراهم کردن . ممکن ساختن . مهیا داشتن . به دست آوردن
: گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه شدی .
مولوی .
-
میسر گردیدن ؛ به دست آمدن . دست دادن . فراهم شدن . مهیا گشتن . میسر شدن
: که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر.
نظامی .
تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام ازعمر برگیرم و گر خود یک زمانستی .
سعدی .
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری بگفتار.
سعدی (طیبات ).
و رجوع به میسر و میسر شدن شود.